Monday, February 28, 2005

دل سوخته

از قول نيما:
هست شب
يک شب دم کرده و
خاک
رنگ رخ باخته است
با تنش گرم بيابان دراز
مرده را ماند
در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند...
......................................
الهامی از نيما:
زهر را نوشم با تبسم راحت
دل را می سپارم به خاک بی رنگ
صدايش محو در باد چهره اش...
چهره اش همانند عکس ماه
در برکه ای ناپديد می شود بالا می رود دود می شود بخار می شود ابر می شود
می بارد بر پيکر من
و من مانم همانند مرده ای در گورش تنگ
می ستيزم با خود
می گريزم از خود...

نازنين.ب

Monday, February 14, 2005

NO!!!

He is not going to get me. Never. I promise...

Sunday, February 13, 2005

I'm talking to myself...

This is for me. just me. Don't even read it. You wont understand the deep meaning of it. I could write it better, with big words that make you to think about them but I dont want to make you to think this time. Most of you never think. You just read what you see and say your opinions about it. You don't see the pain, the crush behind all these simple words. You see them as some short stories. I dont complain. I can't. No one is here to listen.........

Sometimes you feel lonely, feel desperate because of all they say to you. Rumors are all over you but no wait! There is no rumor. Its all true. You have become a maniac and you know it. Don’t you? Why denial? You are not even veracious with yourself. How do you expect people around you to be loyal? Open your eyes for once in your life and see the truth. We are who we are. Inside of us we believe a same thing. And it’s we are capable. Don’t take it from yourself, others, and…..me.

Saturday, February 12, 2005

سرنوشت

يه ديوار می کشم به چه بلندی. انقده بلند که دل آسمون رو پاره کنه و ازش بزنه بالا. يه روز بهت ميگم بيای باهم يه کنجش بشينيم و از عظمتش لذت ببريم. همون طور که محو تماشای ديوار ميشی يواشکی سرنگونش می کنم. متاسفم که فرصتی برای فرار نيست. سرنوشت همينه. يه روز آباد می کنه روز بعد ويران. اگرم هی ازش فرار کنی يه روز يقه ات رو می گيره. درست مثل امروز........

Wednesday, February 02, 2005

درد ودلی با عروسک

با عروسک های دوران کودکيت مشغول می شوی. آرامشی دارد در آغوش کشيدن جسمی هر چند مرده که روزگاری هم خوابه ات بوده. شريک اشک ها و غم ها و قهرهای بچهگانه ات.
عروسک را فشار می دهم. با تمام وجود. با من نمی گريد.

عروسک، من تنهايم. تنهای تنها. همه رفته اند. ديروز آمدند و امروز بار سفر خود را بستند. هيچ يک قول برگشت نمی دهد. حتی او که می پنداشتم هميشگيست. او هم رفت. سرد و بی وفا. زمانی از عشق می گفت و ديروز حرفش بوی خيانت و دورويی می داد. می گويد: دورانش به سر رسيده. همان دورانی که به قول خويش بی انتها مانند دل هامان بود. عروسک ،قلبم هنوز بی انتهاست. پايانی نيست. اما او نديد. به انتها رسيد. پايانی که هيچ گاه نديدم.
عروسک ،عشقش عمر برگ درخت چنار خانه مان را داشت که با آغاز خزان از درختش جدا شد. رهگذران پا به رويش گذاشتند. ناله اش به هوا رفت. باری.... من شنيدم. اما آه مرا هيچ نشنيد.
عروسک ،رسم روزگار اين است. آنکه روزی آمد روزی خواهد رفت. و آنکه رفت هرگز باز نخواهد گشت..........

Tuesday, February 01, 2005

اما هنوز به انتها نرسيده ام.........

شايد باورتان نشود. گاهی نمی دانم از کدامين واقعيت و یا خواب و رويا بنويسم. کم کم واقعيات به رويا و روياها به واقعيات تبديل می شوند. کدام را باور کنيم؟؟؟؟؟؟؟
امروز من بی سخنم. آنقدر گفته ام و به پوچی رسيده ام که هر چه توان نوشتن بود از من گريخته. نمی دانم کی باز می گردد. اميد دارم به زودی. هيچ کس نمداند...