Saturday, April 30, 2005

زندگی در دست ماست

تقديم به نااميدان:
مثل هميشه ديروقت از سر کار ميای خونه. خسته و داغون. با بی حوصلگی خودتو روی کاناپه جلوی تلويزيون پرت می کنی و به مدت ۵ دقيقه چشمانتو می بندی. شقيقه های پر دردند. دوباره چشمانتو باز می کنی. دلت هوس يک ليوان آب يخ رو می کنه اما نای رفتن به آشپزخونه که در دو قدميته رو هم نداری. يک دفعه چشمت می افته به يک تيکه کاغذ چرکنويس که يه گوشش هم پاره شده و کلی هم چروک و خط و خطوط داره. يک جرقه. با چشمانت دور اتاق رو می گردی که مداد یا خودکاری پيدا کنی که لحظه ای نمی گذره مدادی با رنگ قرمز (رنگی که ازش نفرت داری) رو روی فرش کنار پات می بينی. مثل برق از جات تکونی می خوری و مداد قرمز رو از روی زمين بر می داری. کاغذ روی ميز رو روی دفترچه تلفن کنار دستت ميذاری و در يک چشم بر هم زدن می نويسی: زندگی زيباست.
زيبايی را در مداد قرمز و کاغذ چروکيده ديدم و عشق را در کلمات. پس زندگی زيباست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر نااميدی به او بنگر که با تمام مشکلات و دردهای ناگفتنی اش مدادی قرمز رنگ و تکه کاغذی او را به وجد آورد و زندگی در چشم برهم زدنی پيش چشمانش
از جهنمی به بهشتی زيبا تبديل گشت. تو نيز بهشتت را پيدا کن.

Monday, April 25, 2005

Loneliness

sometimes you feel maybe other language can help you. so... this is the best I can do. by the way listen to the music album that I put beside my page. its fabulous. even if you dont understand it, it still goes through your skin.

La solitudine (loneliness)

Rinchiuso in camera e non vuoi mangiare
Stringi forte al te il cuscino
Piangi non lo sai
Quanto altro male ti farà la solitudine

Marco nel mio diario ho una fotografia
Hai occhi di bambino un poco timido
La stringo forte al cuore e sento che ci sei
Fra i compiti d'ingliese e mathematica

Saturday, April 16, 2005

آی قصه قصه قصه

فعلا حلاليت می طلبم تا ببينيم بعدش چی ميشه. خوبی بدی هر چی بوده خودتون با ادراکتون تجزيه تحليلش کنيد مطمئنم که منو می بخشيد. البته نيروهای غيبی اينجا خواهند بود و نميذارند اين وبلاگ بميره. پس نااميد نشيد.
اينم يه جور قصه است. مگه نه؟
قصه ی ما به سر رسيد نازنين به خونش نرسيد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پيش خودمون باشه. قصه ی نازنين هنوز به سر نرسيده. خودشو لوس می کنه وگرنه... قصه تازه شروع شده:
يکی بود و يکی نبود..............

Saturday, April 09, 2005

ناپايدار

دنگ و دنگ و دنگ
دينگ و دينگ و دينگ
يه پلک زدن
همه چی دود ميشه و ميره هوا.
سرمای برف و خيسی بارون بهار
همشون خداحافظ تا فردا.
گنجشک رو شاخه درخت گردو
ستاره های دود گرفته ی آسمون
همشون خداحافظ تا فردا.
دعواهای قلدرای خيابونی
چاقوکشی و قمه کشی
فحش و فحش کاری پسرای همسايه
همشون خداحافظ تا فردا.
امروز هممون عازم سفريم
اون دور دورا
جدا از همه ی بديا
اما کی ميدونه فردا چی ميشه
پس بازم ميگيم
خداحافظ تا فردا.

Friday, April 01, 2005

ما آدم بزرگا

دوست دوران بچگيم بود. همسايه ديوار به ديوار. يادم مياد هميشه از ديوار خونه بالا می رفتيم سريع می پريديم اون طرف ديوار و پيش به سوی تاب درخت شاتوت. يه طناب رو وصل کرده بوديم به يکی از شاخه های قطور درخت و يه بالش گذاشته بوديم روش که البته چندان هم فايده نداشت و بعد از مدت کوتاهی تاب سواری پشتمون زخم و زيلی می شد. تابستونا هم کارمون اين بود که از درخت شاتوت بالا بريم و شاتوت بچينيم. بماند که تمام پوست دست و پامون کنده می شد و شاخه های تيز درخت حسابی ازمون پذيرايی می کردند اما کی اهميت به اين می داد که دست و پاش خونی و مالی بشه؟ يه لبخند کافی بود که تمام درد ها رو از تن به در کنه. فقط يک نگاه. ساده بوديم. بی آلايش. دور از هر چی زشتی و سياهيه. کی فکرشو می کرد که اخر و عاقبتمون به اينجاها بکشه؟؟؟؟؟
دبستان تموم شد. پشت سرش راهنمايی و بعدش دوران خوش دبيرستان. ديگه برا خودمون آدم بزرگ شده بوديم. مثلا حاليمون شد که دنيا دست کيه. خيلی درسا رو ياد گرفتيم. مهم تر از همه شناختيم در کنار عشق کلمه ی ديگه به نام نفرت هم هست که مثل عشق برای خودش دنيايی داره. ياد گرفتيم که خيلی زود فراموش کنيم تا عذاب وجدان کمتری داشته باشيم نه مثل زمانی که اتفاقی دختر همسايه رو توی بازی انداختيم زمين و تا يک ماه براش گريه می کرديم. نه. ديگه فهميديم که وقتی يکی افتاد زمين با سرعت ازش دور شيم تا گرفتاريش دامن ما رو هم نگيره. آره. بزرگ شديم. بالغ شديم. حالا من اينجام و اون يه حای دور. مدتی ميشه که از هم خبری نداريم. کارو بهانه کرديم. زندگی کاريش نميشه کرد. اخه می دونيد ما ديگه بچه نيستيم. آدم شديم