Saturday, May 28, 2005

our lives

Sometimes the sky is gray
But sometimes it’s blue too.
You may hate the world
But don’t deny it
You love the ones that love you
You’ve fallen so many times
But don’t you remember?
You’ve helped them to stand up so many times.
It is night and you don’t want to sit under the darkness
But the sun will come someday and overcomes the night.
So, why disappointed?
We both know everything is going to be just fine.
It just needs a little bit time.
Just a little bit time….

Thursday, May 19, 2005

راز زندگی

دنگ و فنگش زياده. چاله چوله هم تا بخوای داره. خيلی وقتا هم می خوری زمين و زخمی ميشی.سرت می شکنه. پات پيچ می خوره. يه وقتم ديدی گردنت شکست که خوب بهتر از من می دونی که بعدشو هيچ کی نمی دونه چی ميشه. اما جای زخما هميشه روی بدنت باقی می مونه. گاهی هم حيوونای وحشی پيدات می کنند و ميافتند به جونت. حالا بدو که وگرنه شام و ناهارشون ميشی. بارون مياد سيل ميشه با خودت می برتت. بايد بپايی که يهو غرق نشی چون که خيلی راحت می تونی ميون امواجش فرو بری. زلزله هم ممکنه بياد و دار و ندارتو نابود کنه و از هم بپاشه. اما اگه از همه ی اينا گذشتی و جون سالم به در بردی می رسی به گنجی که تمام خستگی راه رو ازت می گيره و بهت زندگی می بخشه و تازه اون موقع است که متوجه ميشی ارزششو داشته. يه نگاهش کافيه که از روی زمين بلند شی و لباساتو بتکونی و با آغوش باز به استقبالش بری. فقط يادت نره که ارزششو داره

Sunday, May 15, 2005

DO YOU EVEN KNOW?

I've Missed You!!!
Oh Damn It,
How Much I've Missed You!!??

Monday, May 09, 2005

strange world

If the sun rises from the west
If the sky turns to the clusters of clouds that remind me of knives and swords
If the tears that come down from your eyes become black and white
If the trees start to sing
If the butterflies start fighting and screaming
If my cloths break apart from me and leave me naked in the dark, within the hatred they left behind,
I would call you to come and see how the life without you is empty and strange.

Sunday, May 08, 2005

سهراب سپهری

اول ارديبهشت سالروز درگذشت يکی از بزرگترين شاعران معاصر ايرانی، سهراب سپری است. هرساله برای يادبود سپهری ،با عده ای از دوستان قرار می گذاشتيم تا شب درگذشتش شعری بخوانيم. چند سالی است که از ايران و شعر و شاعری جدا مانده ايم و فرصتش پيش نيامد. با اين همه باز به يادش در اين غربت شعری می خوانیم. به اميد انکه شما نيز همانند من که سال ها از خواندن اشعار سهراب لذت برده ام بهره ای هر چند کوچک اما به ياد ماندنی ببريد. روحش شاد.

فانوس خيال

روي علف ها چكيده ام

.من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجا مي رود اين فانوس
،اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد.
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد.
باران پر خزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد.
من ستاره چكيده ام.
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام:
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي رقصيدند.
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
زمزمه هاي شب مستم مي كرد.
پنجره رويا گشوده بود.
و او چون نسيمي به درون وزيد.
اكنون روي علف ها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد.
تپش ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي رقصند.
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي زد.
صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم!
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي- نچكيده بودم !
فانوس از من مي گريزد.
چگونه برخيزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام.
و دور از من ،
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند

Thursday, May 05, 2005

ماريانا ۱

فصل اول
ماريانا
”باری ، اگر نفسی بود به امّيد هم نفسی بود“
زمستان نيز با تمام سردی ها و تلخی هايی که به جای گذاشت رفت و بهار خرامان خرامان دامان خود را به
روی زمين کشيد و طراوتش را به روی جاندار و بی جان افشان کرد. سال سخت و دشواری بود. بعد از چندين ماه بيماری و خانه ماندن، آن هم در آپارتمانی کوچک و نمور که از در و ديوارش آب سرد لوله ها چکه می کرد و بر سر و روی من می ريخت، بيرون آمدن از خانه در آن هوای مطبوع بهاری براستی همانند خارج شدن از جهنم و پای گذاشتن به بهشت بود. با ولع اکسيژن هوا را استشماق می کردم. گويی که سال هاست ريه هايم رنگ هوای آزاد را نديده اند. هر چند با وضع خرابی که دارند انتطار بيشتری هم نمی توان داشت. همان که در طی اين بيست و خرده ای سال با فرو بردن اين همه دود سيگار هنوز مشغول به کارند جای شکر دارد. هيچ گاه به صرافت آن نيفتادم که سيگار را قطع و يا حتی کم کنم. فلسفه ام هميشه اين بوده که انسان سرنوشتش از قبل مشخص است و سيگار کشيدن من هم بی منظور نيست. شايد مرگ من بايد بر اثر سرطان ريه و يا سکته قلبی باشد تا شايد آينه عبرتی شود برای آيندگان. هه! آيندگان. مطمئنا منظورم بچه های فک و فاميل و دوست و آشنايان نيست. چه کسی باور دارد که تا به امروز موجودی زنده ای با من رابطه ای طولانی برقرار کرده است؟! به قول پيرزن همسايه کافيست بوی الکل و تن من به مشام پرنده ای بخورد تا سرش گيج رود و با مغز به زمين بخورد و اگر به خاطر بخت و شانس بد من است که همانجا در جا نفس آخرش را بکشد و جان دهد. پيرزن ها گاهی زياد حرافی می کنند اما هيچ گاه با اين نظرش مخالفت نکردم و با لبخندی بر لبانم حرفش را تاييد نيز کردم. حالا در اين محله ی جديد پيرزنی نيست که بگويد چگونه بايد از موهای بلند ريش نتراشيده لباس های چرک و کثيف خود شرمسار باشم و خود را گم و گور کنم تا بچه های محله با ديدن سايه من نترسند و به خانه هاشان پناه نبرند. نه. اين محله همسايه فضول ندارد تا روز و شب گوشش را به در خانه ات بچسباند و امورات روزانه ات را بهتر از خودت از بر باشد. اين محله تنها يک همسايه دارد. دختری ۸ ساله با موهای بلند و مجعد مشکی ،پوستی به سپيدی برف و به نام ماريانا.
پايان فصل اول

Wednesday, May 04, 2005

Will you?

Just one word:

HELP!!!