Friday, November 25, 2005

صدای آسمان

.باز هوا بارانيست
.باد می نالد و می نوازد و می خواند
پشت در خانه ای قديمی نشسته ام. دری چوبی و شکسته با ترک هايی عميق. دستم را زير چانه ام زده ام و به قطرات باران که در سکوت شب مهمانی پر سر و صدايی به راه انداخته اند خيره شده ام. تند و تند و تند از مادر خود آسمان جدا می شوند و در حاليکه از
....خوشحالی فرياد می کشند در هوا می چرخند و می رقصند و لحظه ای بعد
گودالی کوچک کنار پايم پديد آمده. کی؟ نمی دانم اما نبايد عمری طولانی داشته باشد. شايد چند دقيقه. قطرات باران همان طور بی وقفه از آن بالا سر می خورند و پايين می آيند. چند تاييشان گرفتار گودال کنار پايم می شوند. جمعشان جمع است اما ديگر آواز نمی خوانند. .سکوت شب نيز زيباست. شايد به آن رسيدند که تنها باران آواز نمی داند و شب نيز موسيقی زيبا می نوازد
ساعت ها گذشت. که می داند؟ شايد روزها! من هنوز پشت در خانه ی قديمی نشسته ام و دستم را زير چانه ام زده ام. هوا
.هنوز بارانيست و اما گودال کنار پايم ديگر آن گودال کوچک نيست. درياچه ای عميق از اشک های آسمان است

Friday, November 18, 2005

the color of night


No Dear, I know what I’m talking.

If the sky is black
Hey
Its not because of the clouds
You see it dark as night
But I see it white
Just like the color of night.

Wednesday, November 16, 2005

Nowhere Land


When she came, you closed the door.
STOP!!!
Where are you heading?
Nowhere land.
What do you have?
A flower. It’s a rose.
Why?
It’s a sign.
Have you been here before?
It looks familiar.
Why are you going?
To visit a soul.
Do you know him?
He believes so.
Do you too?
Where I go what I do, I believe in nothing.
Do you have the address?
I wont get lost.
What’s his name?
Freedom.
And who are you?
A man.

Friday, November 11, 2005

You Just Never Know


Just for the lost souls:

He Always Says "Do The Impossibles
It Will Make You Strong.
You Never Know
You Just Don't Know "
Now My Friend,
I Let Them Go
And Now I Am All Alone
They Will Never Come To Kiss The Wind Again
I Am Crying
Just Like You Said
Do The Impossibles
I Am Doing The Impossibles
Since Nothing Is Possible Any More
Not Any More
But You Were Right
I Never Knew
I Still Don't...

Wednesday, November 09, 2005

درس امروز

:تقديم به خودم
!ابله مباش
!نمی آيد که از بی دردی و خوشی بنالد
!نمی آيد بگويد بی انتهايی
!نمی آيد که از شهاب آسمانی و گل رز قرمز بگويد
!اصلا نمی آيد که بيايد
!تو نيز نمی آيی که ببينی نیامدنش را
اما می خواهی بدانی حقيقت تلخ و ناگفته را
تنها و تنها نگاه کن
خيره شو
غرق شو
.و سپس دفن شو
در اعماق وجودش
قلبش
و روحش
نقطه ای سياه با خال های قرمز خواهی ديد
و باز بنگر و حل شو
!!!و حالا ايست
در همين نقطه مدفون است
باری بگرد و بگرد
تا خيانت را
با تمام وجود حس کنی و آه کشی
....................درس امروز خيانت بود

Saturday, November 05, 2005

فردايی ديگر

داخل و خارج
يکی نيست
سياه و ديگری خاکستريست
لعنت بر او باد که به باد سپردش و روز بازگشت صدا را از ياد برد
و سکوتش هميشگيست
باد نمی نالد
ستاره در خواب است
و ما می خوارگانيم
و می نوازيم صدای گذشتگان را!
نوای کوچه های خالی
برگ های پاييزی
امواج خشمگين دريا
می سراييم از اعماق وجود
درديست پنهان
و شايد درمانيست برای بی صدايی هامان
که می دانند
هيچ
مگر او که صدا را برد و زمان را روی علامت سوال گذاشت و رفت
....تنها او می داند