Thursday, December 29, 2005

سيکما سو آلابا


سيکما سو آلابا
!و بعدش يه اردنگی
تا چشمامو باز کردم ديدم وسط يه کوچه ی باريک و تاريک ولو شدم و لباس هام همه آشو لاشند. دو زاريم تازه افتاد که باز چه غلطی کردم. به دستام نگاه کردم و وقتی ديدم قرمز نيستند نفس راحتی کشيدم. اين يکی هم به خير گذشت. هه! چه جالب! واقعا هم به خير گذشت. با اون سر و وضع و بدن نيمه عريان شايد درست نبود که راهی خونه بشم. هان؟ چی گفتم؟ گفتم خونه؟ چرا گفتم خونه؟ لابد چون خونمه! اما چرا دست و پام می لرزه وقتی می گم خونه؟ خونم؟ شايد از گشنگيه. خيلی وقته غذای درست و حسابی نخوردم. اما اين وقت شب که جايی باز نيست. با اين سر و وقع هم که نميشه خودتو به مردم نشون بدی. البته من از اون سخت گيراش نيستم اما خب آبرو که دارم. جلو در و همسايه حفظش می کنم و حرمت اين بدن رو نگه می دارم. از جام بلند شدم و خودمو تکوندم و جلوی پيراهنم رو که پاره شده بود و سينه هام بيرون افتاده بود با دست پوشوندم. باز شب بود و همه جا در ظلمات. اينجور مواقعست که از وجود هرچی نور و چراغه متنفر ميشی. نه برای اينکه مردم می بيننتو خيره خيره بهت نگاه می کنند. می تونم تا صبح براشون عريان برقصم و از بغل اين يکی بپرم بغل ديگری. اما ديدن اون چشماست که باعث ميشه انگشتات مشت بشن ، تو جيبت فرو برند، چاقوی کوچيکی که ته جيبتِ پيدا کنند و بردارند. بعد يه دفعه فروش کنن تو چشماشونو تا ته فشار بدند؛ خونش بپاشه به سر و صورتت و اونا زجه بزنند. يه دفعه به خودت ميای می بينی دستات همه قرمزه. بعد دوباره شب ميشه و همه جا تاريک. حالا ديگه مهم نيست کی هست و کی نيست. حتی ا گرم زجه ها جاشونو به نفس زدن های سنگين بدند تو آروم سر جات می شينی و ميذاری کار تموم شه. ديگه چشما رو نمی بينی. حتی تماس ها انقدر برات ناآشناند که حسشون نمی کنی. داخل و خارج شدنش رو، فشارهای روی سينتو ديگه حس نمی کنی و اينا همش ادامه داره تا وقتی که ماه تو آسمونه. تا خورشيد مياد خودی نشون بده يه اردنگی بهت ميزنن و ميگن: سيکما سو آلابا
هوا کم کم داره روشن ميشه. طلوع خورشيد نزديکه. بايد خودمو به خونه برسونم. يه جايی همين جاهاست. تو همين پس کوچه های شهر. يه خونه با يه در آهنی زنگ زده. هنوز به دم در خونه نرسيدم که از دور اشاره می کنه برم نزديکش. اطرافو نگاه می کنم. کسی نيست و اگرم هست من نمی بينم. جلو ميرم. وقتی به چند قدميش می رسم با سر اشاره می کنه که وارد خونه بشم. خونه ای که درست توی کوچه ی ماست. با يه در آهنی زنگ زده. خورشيد داره کم کم طلوع می کنه و هوا رو به روشنايی ميره. اطاعت می کنم و وارد خونه ميشم و مرد به دنبال من. داخل خونه برام آشناست. نمی دونم چرا وقتی به اطرافم نگاه می کنم دست و پام می لرزه. يه دفعه روی پاشنه پا می چرخم و برمی گردم. خورشيد طلوع کرده و هوا روشنه. يه جفت چشم سياه می بينم که بهم خيره شدند. به آسمون نگاهی ميندازم و لحظه ای بعد چشم ها برای هميشه رفته اند. غيب شده اند. محو شده اند. به دست هام نگاهی ميندازم. هر دو به رنگ قرمزند

Thursday, December 15, 2005

Guilty

Hey!
Look!
I’m flying.
I’m in the sky.
With the stars.
On the clouds, under the sun.
I can see a man
With a child in his arms
Where are they going?
No one is here but me.
I’m flying above them all.
No one is higher than I am.
So I watch them
I watch their steps, their eyes, their tears
I cant hear them but I see them well
Very well.
The man is moving forward.
He is going to the sea.
A big sea.
With fish!
Big fish and small fish!
I can see them!
Swimming to survive.
The man reaches the shore.
He looks at the child.
Closes his eyes and
Dumps him into the sea.
Suddenly I wake up.
It was just a dream.
Just a dream I say.
I can see my shoes near the bed
Muddy!!!
Jus like a sailor’s boots.

Sunday, December 11, 2005

هيس!!! صدای ساعت زمان مياد

تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
تيک تاک
........
!!!!!!!!!!! اِ
چی شد؟
چرا قطع شد؟
هی هی هی
با توام
آهان تو
همونی که اون گوشه کنج خونه نشسته داره ناخوناشو دونه دونه می جوئه و موهاشو دسته دسته می کنه
آره مگه نمی بينی؟
دارم تو رو ميگم
تو
فقط صدای زمانو می شنوی که به کندی دارن برا خودشون رو اعصابت رژه ميرند
فقط چشات اون عقربه های سياه ساعتو می بيننه
اون چاقه که جون ميده از جاش جم بخوره وسطيه بگی نگی حرکتی می کنه و اون کوچيکه هم راه رفتنش به درد پيچ و مهره های ساعته می خوره
پس اين شده همه زندگيت
يواش يواش بدون اينکه حتی خودت بدونی تبديل شدی به زمان! عين همون عقربه ها! سياه و خسته کننده
!آهای با تو ام
سلام
سلام
بازم سلام
: ميگم
قدم
: بگو
سرعت
: ميگم
حرکت
: بگو
امروز و شايد کمی اميد
!!!! زمان نباش
!!!! خاطره نباش
!!!! حتی فردا نباش
!!!! امروز باش
امروز
به همراه زمان