Sunday, May 28, 2006

Still......

I miss you. I miss everything about you. I miss myself when I was with you. I miss our stupid world. I miss our lies. I miss our laughter and cries. I miss our hopes. I miss our games. I miss everything about us and still, I know the day will never come. I just have to bury it with my dreams and pray at night. This is my life.

Friday, May 26, 2006

آرامش پس از مرگ


.شب بود
.ساحل در خواب بود و ماه در دل آسمان
.ستارگان نيز گمشدگان هميشگی آبی بی کران
من، کنار قلعه های ماسه ای که با اشک آسمان و گوش ماهی های کوچک و بزرگ بنا کرده ايم نشسته ام و خيره ام به دريا
.شب زيباييست
.صدای لالايی امواج دريا را می شنوم که آرام از مرگ ماهیِ کوچکِ قرمز می گويند
.و ساحل به خوابی عميق فرو رفته گويا که افسانه پری دريايی و مرواريد زيبا را در خواب می بيند
.در خواب لبخند می زند و گاه حتی می خندد
و من با خود زمزمه می کنم که چگونه می توان از پايان يک ماهی کوچک و تنها گفت و به خواب رفت و خنديد ؟
چگونه می توان نشنيد و پنهان کرد ؟
چگونه می توان آرام آرام چشم ها را به روی هم بست و خود را زنده احساس کرد ؟
.من، می دانم درد تنهايی چيست
.من، می دانم مرگ يک ماهی کوچک در دريای بی کران و پر از ماهی چيست
.من، می دانم صدای نفس های آخر زندگی چيست
.من، می دانم نقاب مرگ چه رنگيست
.و من هنوز کنار قلعه های ماسه ای نشسته ام و محو آرامش دريا و ساحل شده ام
.مرگ ماهی فراموش شده است
.به دست باد شمال سپرده شده است و ماهيان بی خبرند از قرمزی که رفت
غافل اند از سرنوشتی که شايد امروز نه و حتی فردا نه ولی نه چندان دور
غريب و ناخوانده
.درِ خانه شان را بکوبد و ديگر نه دريايی باشد و نه ساحلی
چگونه می توان نديد و چشم ها را بست ؟
***
.سوال را بارها و بارها تکرار می کنم و غافل می مانم از طلوع خورشيد
.ساحل از خواب برخاست
.ماهيان رقص روزانه خود را شروع کردند و دريا آواز هميشگی خود را سر داد
.و من نيز از جا برخاستم زيرا امروز در راه است
.مرگ ماهی قرمز تنها کهنه شد و امروز من نيز در کنار ماهيان شناورم بر روی آب
.شايد لحظه ای گريستم برای ماهی قرمز تنها
.شايد ساعت ها
از او که رفت
.خفته و بی صدا
.اما امروز خورشيد در راه است
و من صدای دريا را می شنوم که شادمانه می خواند
زندگی زيباست
.زندگی زيباست

Thursday, May 18, 2006

And now we are even!!!


You wanna hear a story? Well here you are. This is a story of those people with broken hearts which are still full of hope that someday their lovers will come back and will save them from their nightmares. They don't know when, but what they do know is, that day will come and they will be happy again. This is the story of real people with real hearts.

Mt inspiration: Iranian's wives.

Yeah yeah, you’re right.
You’re right about everything.
Even about me.
No no.
Let me say it.
Let me show it.
Let me feel it.
Where should I start?
Since we met?
Or since we became one and then again
We are two different souls now.
You can never tell,
But I can.
I’ve been there.
But you were…..well gone.
Don’t tell me you are sorry.
I know you’re not.
Just stop pretending.
I hate to make you cry but
I have to pull you with me under the sea.
Die with me,
Watch with me,
Cry with me,
Feel the pain with me,
We were friends.
Remember?
What happened?
Did you hear?
Did you notice?
You broke it
You stepped on it.
You never heard it.
I was screaming.
I was crying.
I was dying.
Where are you now?
No one knows.
Not in my hands,
Not in my heart.
I can’t tell.
There is nothing left.
But I know you will come back.
Someday with my tears in your eyes.
I never told you but
I took your heart while you were stealing mine.
And now my dear
We are even.
We are finally even.

Monday, May 15, 2006

بازگشت

.سلام
موقع رفتن ازت خداحافظی نکردم. ناراحت شدی؟متاسفم. اما به اين کلمه اعتقادی ندارم. هميشه که زمان رفتن فرا می رسه ميگم: به اميد ديدار . حتی اگه نخوام و يا ندونم که ديداری هست يا نه بازم ميگم به اميد ديدار. حالا اون اخمای قشنگتو باز کن و بخند که دلم برای اون خنده هات يه ذره شده. آها! حالا شد. آره بخند. منم می خندم. ببين. اِ. اين اشکا از کجا اومد؟ نه نه. گريه نمی کنم. انگاری.... نمی دونم. يه لحظه صبر کن. نه جايی نمی رم. نه نگران نباش. من هق هق نمی کنم. اينا همش ناشی از هيجان ديدن توئه. آره. حتما دليلش همينه. نه. هيچی نشده. همه خوبند. آره. ببين! ديگه اشکی نيست. ديدی؟ نه.يه چيزی رفته بود تو چشم. راستی يادم رفته بود. امروز جايی قرار دارم. اگه بخوام به موقع برسم بايد الان برم. چرا به اين زودی؟ خب... راستش....قرار دارم ديگه. بايد حتما برم.کاری نداری؟ نه از دستت فرار نمی کنم. اين حرفا چيه؟راست ميگم. بايد برم. فردا هستی؟پس فردا چطوره؟باشه پس تا اون روز.به اميد ديدار
.و رفت
راستی چرا بايد انقدر ترسو و بزدل باشيم که نتونيم کمی از غصه هامونو بيرون بريزيم؟ مگه گناهه؟ اگه دوسش داری اگه دوست داره شريک غم هاتم هست. بغضايی رو که با حسرت هر شب فرو ميدی رو نشونش بده. کمی سبک شو. از کجا ميدونی؟ شايد شنونده خوبی باشه. يه بار امتحان کن. امتحانم کن. قول ميدم پشيمون نشی
من بالاخره بعد از دو ماه از سفری که قرار بود فقط سه هفته الی يک ماه باشه برگشتم. با کوله باری از درد رنج کمی شادی و در کل پر تجربه. هميشه گفتم زندگی پيج و خماش زياده. اين سفر مثل وارد شدن به تونلی بود که تنها به سمت پايين پيچ می خورد و با سرعت پيش می رفت. در آخرين لحظات که ديگه اميدی به بازگشت نبود نوری به چشم خورد که باورش غير ممکن بود اما همين که بهش نزديک شدم ديدم راه خروج از تونل وحشته. بالاخره اومدم بيرون. با تنی خسته چشمانی تر اما لبخندی بر لب. هر لحظه از زندگی مثل يه درس می مونه که شايد همون لحظه يادش نگيريم و حتی توجهی نکنيم. با گذر زمان تازه متوجه ميشيم که کجا بوديم. اين سفر کوتاه اما پرماجرا اگرچه همراه با شادمانی نبود اما آموخت که پايان شب سياه سپيديست و ظلمت هميشگی نيست. من سپاسگزارم