Friday, August 24, 2007

Not this time!


I love this logo! see that guy?????? I feel soooooo close to his reaction. Oh how I wish, how I wish....
Once in a while I wouldnt mind to be loved you know.

Im so fucking tired.

I write here because I dont know where else to be. Again, my laptop on my laps, sitting on my bed behind my little blue window, wondering what the hell is going on and when this nightmare will end. I am simply fucked up! End of the story!!!!!

Thursday, August 23, 2007

نازنینی




ای بابا حالا که چی؟ دلم تنگ شده که شده به درک! من رفتم یه جا نمی دونی که کجا. انقدر قشنگ بود اما حیف. آره حیف نازنینی نبود
میگن بنویس اما: میگن داری خیلی چرندیات می نویسی. میگن داری باز میزنی به خاکی. میگن باز داری تند میری. میگن بابا بسه
گفتن از اون اتاق و پنجره کوچیک آبیت. میگن جدید بنویس. میگن نازنینی ننویس. میگن مثل اونا بنویس. میگن .... میگن. منم میگم چشم. به روی چشمم. بشین تا برات ساز نا-نازنینی بزنم. ببینم خوشت میاد؟ من نا-نازنینی نوشتم پروانه شدند به دورم. عجیبه می دونستم نازنین تحملش سخته اما دیگه نه انقدر. نازنین یعنی باید کم کم بار و بندیلشو جمع کنه بره سفر؟ نمی دونم. نازنین عاشق سفره. یعنی میدونی چیه؟ داره زندگی می کنه که بره سفر. اما یه جورایی به مردم این گوشه کنار عادت کرده. یعنی نه تحمل همنشینیشونو داره و نه طاقت دوریشونو. اما من می خوام یه رازیو بهت بگم. بیا کمی نزدیک تر. نزدیک تر که صدای طپش قلبتو بشنوم: نازنین داره بر می گرده
سلام

Monday, August 13, 2007

شما؟؟؟

دفعه دیگه یکی ازت پرسید: آهای تو, بگو ببینم اهل کجایی؟! یه نگاه بهش بنداز بعد چونتو بخارون بعد شونه هاتو بالا بنداز پشتتو بهش کن و راهتو بکش و برو

Sunday, August 12, 2007

در دسترس نمی باشد


بیپ بیپ
جواب نداد
دوباره
شماره ها پست سر هم
یک لحظه سکوت
قلب من تند تند میزنه که التماست می کنم تلفن رو بردار
بیپ بیپ بیپ
جوابی نداد
قلب من امشب شکسته به خواب رفت
اشک؟؟؟ جاری نشد
خداحافظ

Wednesday, August 08, 2007

من.گذشته.لذت



من مدتی دلم می خواد با یکی قائم موشک بازی کنم
مثل همون وقتا که می رفتم گوشه کنارا خودمو مخفی می کردم ریز ریزک می خندیدم و جلوی دهنمو با دست می گرفتم تا لو نرم. دل تو دلم نبود که مبادا بیاد و پیدام بکنه. از گوشه نگاش می کردم تا وقتی حواسش برای لحظه ای پرت شد سریع بدوم و داد بزنم سک سک!!! من دیگه خیالم راحت می شد و با افتخار سرمو بالا می گرفتم که دیدی نتونستی منو بگیری؟ من بردم تو باختی. اما پیدا هم می شدم و جای مخفی من همیشه هم مخفی نبود. اما باختشم لذت داشت. بهت این اجازه رو میداد که به نظر بقیه برای لحظه ای خطرناک بیای و ازت بترسند اما این ترس بد نبود. قدرتی بود که برای کوتاه مدتی متعلق به تو بود و همه می دونستند دیر یا زود این قدرت ازت گرفته میشه و و مال دیگری میشه. هیچکی بهت حسادت نمی کرد. هیچکی نمی خواست پات پیچ بخوره و بیفتی روی زمین. هیچکی ناتوانیت رو ارزو نمی کرد. هیچکی داد نمی زد: برای همیشه گم شو
تا به حال شده آرزو کنی زمان برای لحظه ای بایسته و تو به گذشته نگاهی بندازی تا ببینی چی شد؟ کی شد؟ کجا شد؟ کجا رفت؟ من می خوام زمان برای لحظه ای بایسته تا حرفامو باهاش بزنم. بگم رسم زمونه و این حرفا همه مال خودت. من به سرنوشت اعتقاد ندارم. من به عشق اعتقاد ندارم. من به وابستگی اعتقاد ندارم. من به صدا اعتقاد ندارم. من به خودم اعتقاد ندارم. من تهی از هرچه که تو برام رقم زدی. همه مثل باد میان و میرن و هر چی که تو بیشتر اصرار کنی من ازش دورتر و دورتر میشم. من به تو اعتقاد ندارم. من به شیرینی شکلات اعتقاد ندارم. تو اگه برام شادی آرزو کنی من بهش پشت می کنم. چون به تو هم اعتقادی ندارم
سخته وقتی می بینی کسی حرفتو حالیش نیست. یعنی می دونی کار سختیه وقتی نتونی خودتو جای دیگری تصور کنی و به دنیا یک
بعدی نگاه کنی


هوا آفتابیه. ابریه. بارون میاد. کودک می خندد. مادر می گرید. دختر آه می کشد. پدر فریاد می زند. پسر مشت بر زمین می کوبد. زن به آرامی لبانش را می فشارد. مرد بی وقفه نفس نفس می زند. شب سیاه است
فصل اول: هوا آفتابیه
خورشید تو آسمونه. آفتاب از لای پرده روی ملافه های سفید تخت می تابه. گرماشو رو پوست تن میشه حس کرد. پوستم سفیده. من برهنم. کاملا برهنه. پتو رو به آرومی از روم کنار می کشم. پرده رو می زنم کنار. روی تختم دراز می کشم. خورشید تازه سر رسیده. من طلوعشو تماشا کردم و حالا با تک تک سلول های بدنم وجودشو حس می کنم. من بدنمو ستایش می کنم. لذت می برم از نوازش کردن اعضای بدنم. صورتم به آتش کشیده شده. به روی گونه هام دست می کشم. بعد گردن بعد بازوانم بعد سینه هایم بعد شکم بعد ران هایم و در آخر آلتم. شرمی ندارم. من گرمای آفتاب رو می پرستم. من لذت رو می پرستم. من به تو شاید دروغ بگم. با خودم روراستم و صاف. روزه خوبیه. هوا آفتابیه
ادامه دارد

Monday, August 06, 2007

نازنینم


!آه من نه از بیگانه ست که از اوست از جامه تن نزدیک تر, عزیزتر اما بی انصاف و سنگدل
.اشک من نه از غریبه است. از اوست که تمامی وجود و روحم از آن اوست و باز با شعله های خشم آتشم می زند از درون
فریاد خفته من از از اوست مالک قلبم و باز با چنگ و دندان خشمناک به جانش افتاده است
آه از دوست آه از دوست و آه از دوست
...............................
دلم خیلی ابریه اما خیال باریدن نداره. گلای باغچه دلم در حسرت یه قطره آب , دل من هنوز بغضشو شبونه می خوره دریغ از یه .چکه اشک
دیوارهای اتاقم روز به روز بلندتر می شند. دارم خفه میشم. می خوام سرمو از
پنجره کوچولوم بیرون کنم داد بزنم ای رهگذر اینطور بی خیال از پشت شیشه دلم نگذر. می شکنه یه روز از این همه غصه و درد و تو می مونی با یه مشت شیشه شکسته. اما اما صدام دیگه در نمی یاد. چطور برات بگم باورم کنی؟ چطور برات آواز بخوانم تا شاید بشنوی قصه ی کبوتر بال و پر شکسته زندونی توی قفس آهنی رو؟ بنالم یا بخوانم؟ بگریم یا بخندم؟
.من خیلی وقته می نویسم. اما هنوز هیچی نگفتم
نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین نازنین
دلم برای خودم خیلی تنگ شده. کی میشه دوباره نازنین رو ببینم؟ کی میشه باهاش دوباره پای درد و دل بشینم؟
میگن نازنین خیلی عوض شده اما من می دونم نازنین هیچ وقت عوض نمیشه
میگن نازنین خیلی شکسته
میگن نازنین کمتر می خنده
میگن نازنین دیگه نازنین نیست
کمرم شکسته نازنین از بار این همه درد
یادته می گفتی پایان هر سیاهی سپیدیست؟
شب من چرا تموم نمیشه؟ دلم تنگه برای آفتاب
یادته دستمو می گرفتی میذاشتی رو لبات و آروم می بوسیدی می گفتی: فردا یه روز دیگه ست . مرگ گل سرخ اگرچه تلخه اما بهار در راهه؟
پس کجاست اون بهار من؟
من دلم تنگه نازنین
من دلم برات تنگه نازنین
********

Saturday, August 04, 2007

جعبه موسیقی

تقدیم به کودکان, پدران و مادران دردکشیده درونمان
.جعبه موسیقی ام رو خیلی دوست دارم
شب ها کوکش می کنم تا با آهنگ قشنگش به خواب برم
مادرم جعبمو بهم داده
پدر همیشه میگه: او که رفت همه چی رو با خودش برد. حتی زندگی رو
!لعنت بر او باد
من حرف های پدر رو نمی فهمم اما می دونم که مادرمو دوست دارم
پدر بعضی شبا میاد اتاق من
زود جعبه رو زیر بالشم قائم می کنم
آخه پدر از شنیدن آهنگش عصبانی میشه
فریاد می زنه
!گاهی هم منو
دردم می گیره
گریه می کنم
اما پدر نباید اشکامو ببینه
پدر میگه: زندگی بدون مادرت یعنی پوچی خالی از عشق
مادربزرگ میگه: عشق کلمه ی بزرگیه و فهمیدن اون شیرین و سخت
:شاید برای همینه که من هیچ وقت نمی فهمم پدر چی میگه
"شب ها تاریک و سیاه. ستاره ها فراری. عشق مرده و جغد کور"
لعنت بر تو باد
.پدر همیشه این جمله رو میگه
شاید از تاریکی می ترسه
من هم از تاریکی می ترسم اما به پدر نمی گم
آخه شاید منو دعوا کنه
دیشب که خواستم بخوابم جعبمو پیدا نکردم
خیلی گریه کردم
پدر نیومد
اما فردا پیداش کردم
پدر جعبه موسیقیم رو بر داشته بود

Thursday, August 02, 2007

من حوصله سياستو ديگه ندارم اما اينو نگم می ترکم از حماقت من و خودت

مدت ها بود به خودم قول داده بودم که ديگه هرگز از سياست, دولت ايران , آخوند و تمام اين چرنديات با کسی حرف نزنم و خودمو قاطی اين مباحث نکنم. زمانی که کلیپ جديد نازنين افشین جم با نام یک روزی تازه اومده بود اولين عکس العملم اين بود که ۲۰ ثانيه قهقهه بزنم و بعد پوزخندی. به کل فراموشش کردم و ديگه بهش توجهی نداشتم تا اينکه امروز از دوستی در ايران لینکی دريافت کردم که مال همین کلیپ بود و جالب اینکه دوستم گفته بود:ديدی گفتم؟؟؟ و من اينجا بود که منفجر شدم. وقتی يادم مياد که با چه وضعی از ايران رفتم و بعد ۴ سال که دوباره برگشتم چی کشيدم و خاطرات ایران وهزاران مسائل دیگه این آهنگ که مياد !جلوم تنها يک چيز در جواب دارم: زرشک

Wednesday, August 01, 2007

One of Nazanin's days, one of those days, one of life's days!

Life sucks…..
Yeah we know it. It does. Don’t deny it.
But hey, wait, I still adore it.
For some reasons….
Hmmmmm, interesting.
Very interesting. All those suffering, hatred , saddness, and still, I cant get enough of life.
Every year, every day, every moment, every second I cry and then laugh untill I lay down on my bed.
I like to stare,
I don’t know why.
Maybe im looking for something.
I know im looking for something.
Deep down, where most of us are not able to see or feel.
Can I see it?
I doubt it.
Can I feel it?
I think I can.
How do I know?
Because whenever I stare I start to feel my heart jumping up and down, singing a song. Everytime, a different song.

I’m starting to learn how to touch. I feel with my eyes and see with my skin.

I like to complain. About every little thing. But I don’t want you to listen to me. I want to complain to myself and find the answers all by myself. Hey, it’s my world too. Right?

I used to have a circle around me. A red circle. For many many reasons, I never ever let myself to break down the circle or step outside the edges. How funny! How sad! How pathetic ! ive been living outside the circle most of my life and I still havent noticed it. You know why? Because I never asked why.

I like to please people. I like to please myslef more than pleasing others. I please myself with anything that I can lay my hands on or think of. Reading a book, writing a sad story, eating a whole bar of dark chocolate, drinking a hot cup of green tea, helping a child to build a red and white kite in one hot summer day, singing a meaningless song, screaming in the shower and even crying with my eyes closed untill I go to sleep and dream about what I want to hear or see. But still, something is missing. My body, my heart, my soul is not satisfied. They all cry out for a single drop of pleasure and I’m not able to give it to them. I’m uselss. I can’t even make my body happy.

I seek for what Ive never experienced. I got it. Partially. It was good. It was pure. It was beautiful. It was embarrasing. It was naughty. It was naked. It was pleasure. It was what I wanted. But above all, it was what I needed.

Sometimes you are not sure what to say. How come I never know what to say? Not even now!!!

It was a beautiful night. Well maybe not so beautiful. It was actually a hot summer night. Maybe it was because of the moment which made it special. Oh well, next time ill tell you the rest.

ENOUGH IS ENOUGH