Thursday, October 18, 2007

Goodbye my friends


Im sick.
There is no hope!
Im a goner!
I have strawberry fever!!!
HELP ME...................

Tuesday, October 16, 2007

چشم بینا

باورم کن
نازنین
یکی بود یکی نبود اون یکی که بود نمی دونست که هست و اونی که نبود در خماریش به سر می برد. داستان قصه همون دخترکی که وجودشو باور نداشت و همیشه ترس از بروز کردن داشت غافل از اینکه دخترک همیشه و همیشه بوده و هست و همه اینو می دونند. چشماشو بسته بود که وجودشو نبینه. اما ما چشمامون کاملا باز بود و وجودشو نه تنها می دیدیم بلکه حس می کردیم. بدنی زیبا و کشیده همرنگ مروارید موهایی به رنگ تنهایی شب که با وزش باد وحشیانه به دور اندامش می پیچیدند. بهش خیره :شده بودیم چون در انتظار باز شدن چشمانی بودیم که مدت ها بسته بود و حتی رنگش به فراموشی سپرده شده بود
دخترک چشماتو باز کن و ببین که هستی. پاهات روی زمینه و دستانت حلقه به دور اندامت
دخترک چشماتو باز کن و ببین اشکی رو که قطره قطره از چشمان همیشه بستت می چکه و دریاچه ی کوچیکی رو زیر پات درست کرده
دخترک چشماتو باز کن و ببین که هستی
ما دستامونو به هم دادیم و دور دخترک حلقه زدیم و آروم آروم زیر لب زمزمه کردیم: چشماتو باز کن و دنیا رو ببین. زندگی رو حس کن و زیبایی رو دریاب
روزها گذشت تا سرود ما به گوش دل دخترک رسید. حس کنجکاوی درونشو می سزوند و بی قراریشو به راحتی از اندامش می شد خواند. کف دستانشو به آرومی به روی چشمانش گذاشت. بی اعتماد بود. چشمانشو یواش یواش باز کرد و دستانشو به یک باره کناری زد. چشمانی به آرامی امواج دریا بعد از طوفانی سخت و به سیاهی دل شب به اطراف خیره شده بود. انگاری باور نداشت و ما همه شاد از پیروزی و غلبه بر ترس و غرور دخترک. دخترک حالا میدید. همه فریادی از شادی زدیم و پایکوبی کردیم. به سوی دخترک رفتیم و دستش را در دست گرفتیم: حالا همه چی را خواهی دید. زندگی را. تولد را. پروانه ها را. آسمان را. دخترک لبخندی زد و به گرمی دست ما را فشرد و به روی سینه اش گذاشت: من تازه چشمانم را پیدا کردم. و ما تازه پی به آن بردیم که دخترک هرگز بینا نبوده
از آن روز به بعد ما چشمان دخترکی شدیم با بدنی کشده همرنگ مروارید موهایی به رنگ تنهایی شب چشمانی به آرامی دریا بعد
از طوفان و هم رنگ دل شب

Sunday, October 14, 2007

Bear Hug!!!


Last nigh (morning?) I went to bed around 3:47 AM. I couldn’t go to sleep for a minute. Something was missing. Something was absolutely missing and I had no fucking idea what it was. I tried to count the sheep. Obviously it didn’t work for me because everytime that I reach to number 7 I cant help myself and start to laugh. The faces of those poor sheep just make me wanna laugh. And plus, I was too drunk to keep track of all those cute animals!!! What could I do? I started to write some meaningless poems IF we call them so! That didn’t work either! I wish I could turn on the music and dance a little but hey, everyone was sleep. What the hell was wrong with me??????????????
Nothing and I mean NOTHING at ALL could put me on peace. I was all over the place, trembling every where. I felt like throwing up and who knows? Maybe I did. I was dizzy, my eyes were wide open all bloody, thirsty for a drop of water but too lazy to go all the way downstairs to get some. All of a sudden something popped into my mind. As I was looking around my tiny-cozy-blue room, I saw my cutie-big-soft-red teddy bear, which I got it for myself last year to cheer me up. And now it was sitting on the top shelf of my bookshelf eating dust. What was I thinking???????
I grabbed my chair, climbed up there, took my cutie-big-soft-red teddy bear, brought him down, took him to my bed, hugged him so hard that I could hardly breath, kissed him more than 30 times and never let him go until I woke up at 10 AM in the morning, my cutie-big-soft-red teddy bear on my arms with my lips on his chubby cheeks.


All I needed was a BIG BEAR HUG!!!!!!!!!!!!!!
I still do..............