Wednesday, March 26, 2008

مبل قهوه ای تنها




امروز هوا خیلی سرد بود. بعد از گذروندن یه روز طولانی و خسته کننده تصمیم گرفتم که سراغی از کافی شاپ مورد علاقم بگیرم. بعد از یه هفته دوری کلی دلمو صابون زده بودم که سری به مبل قدیمی می زنم, قهوه ی داغمو توی یه دست می گیرم و در کمال ارامش کتابمو می خونم. در کافی شاپ رو به سرعت باز کردم و حتی قبل از اینکه قهوه ام رو سفارش بدم با عجله از پله ها بالا رفتم. مبل راحتی محبوب من رو دو نفر غریبه تصرف کرده بودند و انقدر غرق صحبت و گفتگو بودند که چشمان ناامید منو ندیدند. به طرف دیگه اتاق نگاهی انداختم. همه صندلی ها و مبل ها گرفته شده بود و تنها یه مبل قهوه ای بد رنگ که خیلی هم ناراحت به نطر می رسید کنار دیوار بهم چشمک میزد. آه عمیقی کشیدم, شونه هامو بالا انداختم و به طرف مبل قهوه ای رفتم. نگاهی گلایه آمیز به مبل تنها انداختم و با بی میلی کیفم رو به روی زمین ولو کردم. کاپشن زمستونی و شالگردن محبوبمو از تن بیرون کردم . به روی پاشنه پا چرخی زدم تا شاید بتونم جای خالی دیگه ای رو پیدا کنم. اما همون طور که فکر می کردم امروز مبل قهوه ای کنار دیوار قسمت من بود. واقعا بعید بود که در اون ساعت روز کافی شاپ من انقدر شلوغ باشه. باید با مدیر مغازه صحبت می کردم. اما خودمم می دونستم که حرفی برای گفتن و شکایت کردن نیست. کیف پول قرمز رنگمو که خیلی هم قدیمی و کهنه شده برداشتم. از پله ها به آرومی پایین رفتم و قهوه ی مورد علاقمو سفارش دادم. تا جایی که امکان داشت سعی کردم که دیرتر به نزد مبل قهوه ای برگردم تا شاید یکی از همون غریبه ها تصمیم به رفتن بگیره و مبل قدیمی منو بهم برگردونه. اما حتی بعد از یه ربع چرخیدن و گقتگو با یه دوست نسبتا قدیمی, مبل من در تصرف غریبه ها بود. به سمت مبل قهوه ای رفتم. نگاهی تحقیرانه بهش انداختم و تو دلم گفتم: آخه به تو هم میگن مبل؟ از رنگ قهوه ای همیشه بدم اومده! کنار دیوار هم که برا خودت نشستی و از پنجره ای کنارت خبری نیست. اما انگار چاره ای نیست. من و تو فعلا هم نشین همیم. پس بهتره باهم کنار بیایم. قهوه ام رو روی میز کوچکی که کنار مبل قهوه ای بود گذاشتم, کتابمو از تو کیفم بیرون آوردم و بالاخره خودمو راضی کردم که روی مبل قهوه ای بشینم. به آرومی و با احتیاط روی مبل تنها نشستم. خودمو کمی جابه جا کردم و دستی به روی دسته های مخملیش کشیدم. نرم بود! حتی نرم تر از مبل راحتی محبوب من. اما نه! هنوز قانع نشده بودم که مبل قهوه ای هم می تونه مبل راحتی باشه. در پی این بودم که ایرادی ازش بگیرم. اما هر چه که زمان بیشتری می گذشت به راحتی مبل قهوه ای هم افزوده می شد. باید اعتراف کنم که برخلاف چهره خسته کننده و بی حالش مبل بسیار راحتی بود. حتی راحت تر از مبل محبوب من! برای لحظه ای لب پایینمو به آرومی گاز گرفتم و نگاهی سریع به سمت مبل محبوبم انداختم. با خودم فکر کردم: امیدوارم مبل قدیمی من افکار پلید منو نخونده باشه. اما این مبل زشت قهوه ای واقعا راحته

به پشتی مبل قهوه ای تکیه دادم . چشمانمو برای لحظه ای بستم. میز کوچکی که قهوه ام روش قرار داشت درست کنار یکی از دسته های بزرگ و پهن مبل قهوه ای قرار داشت و مبل تنها طوری تنطیم شده بود که بدون خم شدم به پهلو به میز دسترسی داشتم. دوباره به دسته های مخملی مبل قهوه ای دستی کشیدم. اما اینبار نه از سر کنجکاوی و گرفتن عیب و ایراد بلکه با تحسین نوازشش می کردم. ترس از این داشتم که مبل محبوبم از توجه من به مبل قهوه ای باخبر شه و سوءتفاهمی به وجود بیاد. اما مبل قهوه ای استحقاق تحسین منو داشت! دقایقی بعد کتابمو باز کردم و سرگرم خواندن شدم. با یه دست کتابمو نگه داشته بودم و با دست دیگه هر از گاهی مبل قهوه ای رو نوازش می کردم. غرق خواندن کتاب بودم که غریبه ها یکی یکی و گاهی دوتا دوتا کافی شاپ رو ترک کردند. مبل قدیمی محبوب من, آزاد از هر غریبه ای آغوششو به سمت من باز کرده بود و با صدای بلند منو به سمتش فرا می خواند. لحظه ی عجیبی بود. من که روزها برای دیدن و در آغوش گرفتن مبل محبوبم لحظه شماری می کردم حالا برای دیدنش به شک و تردید افتاده بودم. احساس خجالت و شرمساری بهم دست داده بود. از طرفی به بودن با مبل قهوه ای عادت کرده بودم و از طرف دیگه شکستن دل مبل قدیمی محبوبم برام سخت و دشوار بود. به مبل قوه ای که دستامو به آرومی با دسته های مخملی نرمش نگه داشته بود نگاهی انداختم. سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت. شاید همین سکوتش باعث شده بود که همیشه تنها ,گوشه ی اتاق بشینه و به رفت و آمد غریبه ها نگاه کنه. در تمامی روزایی که سری به این کافی شاپ قدیمی زدم هیچ زمان وجود مبل قهوه ای تنها رو حس نکردم و ندیدم. غافل از اینکه مبل تنها, گوشه ی اتاق نشسته و با حسرت به آدما و مبل های دیگه نگاه می کنه و در دل آه می کشه. امروز از روی ناچاری دروازه ی تنهاییش به دست من شکسته شد و مبل قهوه ای برای چند ساعت دیگه تنها نبود. با غرور سرشو بالا گرفته بود و به مبل های دیگه لبخند می زد. بالاخه یکی پیدا شد که مبل قهوه ای تنها رو ببینه و از وجودش لذت ببره. کافی شاپ دوباره خلوت شده بود. زمان این فرا رسیده بود که مبل قهوه ای دوباره به دنیای تنهاییش پناه ببره, با چشمای امیدوار به در کافی شاپ خیره بشه و در دل ارزو کنه که دوباره مغازه شلوغ از غریبه ها شه تا شاید یکی از همون غریبه ها وجودشو پیدا کنه. مبل قهوه ای می دونست که زمان رفتن من فرا رسیده. برای همین سکوت اختیار کرد. به ارومی از روی مبل قهوه ای بلند شدم و دستی به روش کشیدم. به طرف مبل قدیمی محبوبم چرخیدم. نگاهی محبت آمیز بهش انداختم و لبخندی زدم. وسایلمو از روی زمین جمع کردم, لباسای سنگین زمستونیمو به تن کردم, از پله ها به سرعت پایین اومدم و از کافی شاپ خارج شدم. هوا هنوز سرد بود. دونه های برف روی گونه هام که از شدت هیجان قرمز شده بودند فرود می اومدند. احساس خنکی دلپذیری بود. سرمو پایین انداختم و با وجود بارش شدید برف تصمیم گرفتم که مدتی با خودم قدم بزنم. همین طور که از کافی شاپ محبوبم دور می شدم به مبل قهوه ای تنها و مبل قدیمی محبوبم فکر می کردم. فردا که دوباره سری به کافی شاپ می زنم کدوم مبل رو انتخاب خواهم کرد؟ مبل قهوه ای بدرنگ تنها و یا مبل راحتی و قدیمی محبوبم؟ مثل همیشه تصمیم رو به فردا واگذار می کنم

Thursday, March 20, 2008

نوروز


سبزه ,ماهی و تنگ بلور ,تخم مرغای رنگ شده, آینه, سنبل ,سکه, سنجد, سیب ,سرکه و سیر همه و همه سر سفره هفت سین امسالمون حاضر و آمادند به غیر از سمنو. جای سمنو وسط سفره خالیه. به قول مادر ۷ تا سین ما .جور که شده اما خب بازم میشه نبود سمنو رو حس کرد
چند دقیقه بیشتر به تحویل سال جدید هجری شمسی نمونده. با تلاشای مادر و خستگی خونه تکونی عید کم کمک بوی عید تو خونه پیچیده. حتی ساعت روی میزم از همیشه بلندتر تیک تیک می کنه. انگار اونم به انتظار تحویل سال نو نشسته و دل تو دلش نیست. آسمون شهر تورنتو هم با ما همراه شده و دست از لجبازی برداشته. امشب رخصت داده و برف نمی یاد. بگی نگی شب خنک و سردیه. اما اینم برای ما بعد از شش ماه برف و کولاک نعمتیه. مخصوصا که شب عیده
آره عیده. باورت میشه؟ عید! تیک تاک تیک تاک. چشما همه خیره ست به ساعت. رادیو و تلویزیون هم روشن اند که تحویل سال نو رو اعلام کنند. لحظه ای بعد همه با هم روبوسی می کنیم همدیگرو سخت در آعوش می گیریم و سال جدید رو به هم تبریک می گیم. چه لحظه ی قشنگی. مدت هاست همگی با هم زیر یه سقف جمع نشدیم. اینجا تو این شهر غریب آشنا عید تنها یه بهانه ست برای دیدار دوباره
مادر میگه : یادت نره .قبل تحویل سال نو یه آروز کن. راستش هنوز نمی دونم از بین این همه خواسته و آرزو کدوم رو انتخاب کنم. اما زیاد هم مهم نیست. جون می دونم که امسال هم مثل هر سال وقتی که لحظه ی آرزو کردنم میشه از ذوق عید و سال نو غرق در رویا میشم و برای یه لحظه همه چی رو گم می کنم. تا به خودم میام می بینم که سال تحویل شده و ارزوی من همیشه میافته برای سال بعد. اما اینم برای خودش هیجانی داره
همه دست به دست هم دادند تا منو امشب سخت سر ذوق بیارند. یعنی فکر می کنی امسال هم عیدی بگیرم؟ یه جورایی لحظات قبل از تحویل سال نو هیجان انگیزتر از زمانیه که خود سال نو اعلام میشه. انقدر صبر می کنی تا یک دفعه بنگ! امسال سال خوبی بود. می تونست بهتر باشه. اما خب من هیچ وقت قانع و راضی نیستم. امیدوارم که امسال برام یه سال پر تجربه باشه. سالی که بتونم قسمت کوچیکی از دنیامو با دیگران قسمت کنم و شریک دنیای قشنگشون بشم. نمی دونم شاید آرزوی سال نو امسال رو پیدا کردم
آرزو می کنم که برای یه لحظه هم که شده لبخندی بزنیم و بدونیم که ارزششو داشته. یه سال دیگه هم گذشت و من و تو نجات پیدا کردیم. راه زیادی اومدیم اما هنوز مسافت زیادی رو در پیش داریم. آرزو می کنم که تا سال دیگه همسفر همدیگه باشیم
نورزتون مبارک
نازنین

Sunday, March 16, 2008

اینجا:زندگی


اینو می نویسم برای همه
همیشه دوست داشتم که اول خوب تماشا کنم. گوش بدم. حس کنم. و بعد فریاد بزنم. اما دیشب اول فریاد زدم. بعد خشم و ترسو حس کردم و در آخر تازه شنیدم و دیدم
.........................
آدما رو می بینم. همه روزه. همه سن. همه متفاوت اما می دونی چیه؟ با اینکه تمام تلاشمونو می کنیم که متفاوت باشیم و با همه فرق بکنیم , حتی با اون کلاهای قرمز و آبی و یا پوشیدن شالگردنای عجیب غریب, اما بازم آخر راه همه می رسیم به یه نقطه. یه نقطه خیلی کوچیک اما مشترک. نمی خوام بهت بگم که این نقطه چیه و کجاست. وظیفه ی من نشون دادن راه نیست. اما شاید بتونیم دستای همو بگیریم و با هم به جستجوش بریم. می دونی دوست من, من و تو حرفای مشترک زیادی داریم اما نمی دونیم از کجا شروع کنیم. با یه لبخند جلو میایم اما نمی دونیم که چرا با یه جواب دندون شکن خنده ها رو از خودمون دور می کنیم. منم دلم گرفته از اینکه خیلی وقتا تو چشمای آدما نگاه می کنم و حرفایی رو که باید بزنم پشت یه لبخند مصنوعی پنهان می کنم. می دونی, نوشتن این داستانا, کشیدن این نقاشیا و طراحیا و یا نواختن همه ی این سازا تنها یه بهانست. یه بهانه ی کوچولو برای اینکه به دنیا بگیم: آره من خوبم. من عالی ام. من می تونم. آره ما می تونیم اما می دونی دلم گاهی از این درد می گیره که من و تو حتی بدون این داستانا ,نقاشیا و صداها می تونیم حرف همو خوب بفهمیم اما بازم راهی رو انتخاب می کنیم که از هم فاصله بگیریم. این دیوارا رو می خوام با صدامون بشکنم. باور کن. باورم کن که صدامون قشنگ تر و ساده تر از هر داستان, نقاشی و صدای موسیقی که من و تو به وجود میاریم. تنها یه بار این شانسو به خودمون بده. بذار صدامون به گوش هم برسه. شاید اون روز نه من داستانی رو به روی کاغذ بیارم نه تو نقاشی به روی دیوارا بکشی و نه موسیقی با سازت بنوازی که همه داستان زندگیمونو بگه. شاید اون روز همه با هم به این نتیجه برسیم که در باطن ما صدایی تنهاست و تازه اون لحظه ست که با هم به نقطه مشترکمون میرسیم
به گذشته ی من برنگرد

Sunday, March 09, 2008

مبارزه

خب این یه داستان خیالی نیست
دیروز با یکی که تازگی بهش میگم دوست رفته بودم خیابون گردی. آره. تو برف و سرما و سوز پدر و مادر درآور تورنتو ما تصمیم گرفتیم که بریم و قلب شهرو رو بشکنیم. از همه چی حرف زدیم. از هر چی که فکرشو بشه کرد. مدت ها بود مثل گذشته نخندیده بودم اما دیروز هیچ مانعی برای خندیدن وجود نداشت. تمام این حرفا به کنار که چه ها بین من و دوست رد و بدل شد
بهم جمله ی خیلی ساده ای رو گفت. برای چند لحظه من و دوست ساکت بودیم و آروم آروم برفا رو با قدمامون به این ور و اون ور پرت می کردیم که بدون هیچ مقدمه ای ایستاد رو به من کرد و گفت: نازنین اگه من تونستم نجات پیدا کنم و خودمو از این دنیا رها بدون شک تو هم می تونی
در جواب بهش نگاهی انداختم و با صدای بلند خندیدم. تنها خندیدم
.............................................................
هر روز هر لحظه هر ثانیه در حال مبارزه ایم. مبارزه با خود با دوست با دشمن با هوا با انسان با آزادی با آمار با ارزش با لحظه با فردا با زندگی. پس کی از پا در میایم و تازه متوجه میشیم هیچ کدوم ارزشی نداشته و همه تنها بهانه ای برای سرزنش کردن خودمون بوده. برای اینکه تمام اشتباهاتمونو بندازیم گردن یه عامل دیگه. خودمون غافل از اینیم که تو این مبارزه برنده ای وجود نداره و همه ی ما در آخر بازنده ایم. ما همه به نوعی زندگیمونو باختیم

Sunday, March 02, 2008

Learn!!!

I was watching the movie “Forrest Gump” for the tenth times. Each time that I watch this brilliant movie, I fall in love with it a little bit more. But no matter how great the movie is, it will never beat the original book by Winston Groom. Anyways, I decided to copy some part of the screenplay of Forrest Gump movie in my weblog. These statements have stayed in my mind for years. I hope you find them quite fascinating, meaningful and simple as I do.

Don’t ever forget: life is like a box of chocolate. You will never know what you will get!!!!!

When I was a baby, Mama named me
after the great Civil War hero
General Nathan Bedford Forrest
She said we was related to him in some way.
What he did was he started up
this club called the Ku Klux Klan.
They'd all dress up
in their robes and their bed sheets
and act like a bunch
of ghosts or spooks or something.
They'd even put bed sheets
on their horses and ride around.
And anyway, that's how
I got my name, Forrest Gump.
Mama said the Forrest part
was to remind me that sometimes


we all do things that, well,
just don't make no sense.


Now, you listen to me.
We all have a destiny.
Nothing just happens.
It's all part of a plan!
I should have diedout there with my menbut now,
I'm nothing buta goddamn cripple, a legless freak!
Look. Look! Look at me!
You see that?
Do you know what it's likenot to be able to use your legs?
Yes, sir, I do.
Did you hear what I said?
You cheated me!
I had a destiny.
I was supposed to die in the fieldwith honour!
That was my destiny,and you cheated me out of it!
You understand what I'm saying, Gump?
This wasn't supposed to happen,
not to me. I had a destiny.
I was Lieutenant Dan Taylor.
You're still Lieutenant Dan.
Look at me.What am I going to do now?
What am I going to do now?


I don't know if mama was rightor if it's Lieutenant Dan.
I don't know ifwe each have a destiny,
or if we're all just floating aroundaccidental-like on a breeze.
But I think maybe it's both.
Maybe both is happeningat the same time.

Enjoy your life to the most, the past will never come back and the moments you lose, every second of your life, can change your life in a way. Don't ever take your life for granted. We make our destiny! Dont wait for it!

Nazanin



Saturday, March 01, 2008

The time will pass by

You see all these people, around you
Wondering when you are about to leave
But you know time will pass by

You see these creatures, surrounding you
Looking at you with their eyes closed
But you know time will pass by

You see those tears, all from their lies
And you feel the pain right into your heart
But you know time will pass by

You hear the screams coming out of their hearts
And there is no soul left
But you know time will pass by

Friends to strangers, strangers to dusts
You are a loner, more than yesterday
But you know time will pass by

No sunshine, shining on your skin
Winter is here, spring: gone
But you know time will pass by

I am standing on the ground,
It’s cold, lonely and dark
I ask myself when this life will end.
I have no answer but:
The time will pass by

---------------------------------------
I am tired of people being so ignorant. They choose not to see, no to feel, not to hear and not to speak! I suffer from inside when I see my words have no meaning at all, not even to you! I saw you one day on the street and I just realized you were never the person I thought you are! When I heard life is just a simple word to you, and you take everything for granted I died a little inside. You were nothing but a fake. Just like others…………just like them.
I am sorry!