Thursday, June 26, 2008

قله نشینی

به انتظار باد, بر فراز قله ای نشسته ام. یا مرا با خود خواهد برد یا مرا از بالای کوه بلند به پایین پرتاب خواهد کرد. به انتظار می نشینم

Sunday, June 22, 2008

من می فهمم


تقدیم به دوست من با آرزوهای گیلاسی
به هر دری که بگی زدم! نشد!!! از هر کسی که فکرشو بکنی تقلید کردم: رفتار گفتار راه رفتن. شونه هامو عقب دادم. سرمو بالا گرفتم. موهای آشفتمو مرتب کردم و با کش قرمز رنگی پشت سر جمع کردم. حتی کیف قدیمی سرخ رنگمو کناری انداختم. شلوار آبی رنگمو که با خودکار روش کلی حرفا نوشته بودم و چند سال پیش با قیچی افتاده بودم به جونشو توی کمدم انداختم. یه پیراهن سفید با دامن مشکی کوتاهی که تا سر زانوهام میاد رو پوشیدم. کفشای تخت سبز رنگمو پرت کردم یه گوشه و به جاش یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند که صدای تق و تقش تا چند متر دورتر به گوش میرسه رو به پا کردم. مجله ها رو از بالا تا پایین دقیق نگاه کردم. یه کم سایه مشکی که رد پایی از خودش پشت چشمام به جا بذاره, یه کم پودر صورت و کمی قرمزی گونه شد چهره جدید من
به آینه نگاهی انداختم. هر قدر توی انبار کلماتم دنبال واژه ای برای بیان احساساتم گشتم چیزی پیدا نکردم. حالت تهوع بهم دست داد. لحظه ای بعد برهنه وسط وان حمام با چشمانی بسته نشسته بودم و سرم رو بین دستام فشار می دادم
من هنوز آماده نیستم

Friday, June 20, 2008

تظاهر

اگر بازی ما با دروغ آغاز می شد هر دو شاد بودیم. لعنت بر دروغ نگفته و راستگوی رسوا
من هنوز راستگویی را می پرستم هرچند دروغ پایانی خوش داشت و من دروغگویی ماهر هستم. در حضور تو به سنت صداقت روی آوردم. من بت پرستی بیش نیستم

Tuesday, June 17, 2008

خواسته


من دلم می خواهد
گاه فریاد زنم
آنقدر بلند تا همان شاهین اوج گرفته بر دل آسمان
با تمامی وجود صدایم را لمس کند

من دلم می خواهد
گاه تنها ساکت باشم
در کنج اتاق آبی رنگ کوچکم,
که تنها یادآور لحظه های آزادیست
به تماشای پایکوبی باران بنشینم
و بلند بلند هوا را ببلعم و فرو دهم

من دلم می خواهد
گاه همسفر قاصدک باشم
سبک بار و بی خیال
میان دشت شقایق قدم بگذارم
و با محبت گونه های سرخ رنگش را به آرامی نوازش دهم

من دلم می خواهد
گاه یک کتاب داستان
در دستان کودکی با چشمانی مالامال از امید انتظار باشم
تا آشکار سازم رازهای درونم را

من دلم می خواهد
گاه شاخه گلی زیبا
در دستان یک همسر ,یک مسافر, یک همراز آشنا
با نگاهی آرزومند باشم

من دلم می خواهد
گاه لبخندی هر چند کوچک, هر چند پنهان
بر لبان بیوه ای تنها
با دستان پینه بسته و خسته
برای لحظه ای کوتاه باشم

من دلم می خواهد
گاه اوج لذت
در میان بازوان مرد
با نفس های بریده
دستانی سخت بر هم فشرده, لحظه را یک باره بلعیده
در آغوش ملحفه های سفید با گلبرگ های طلایی هم رنگ آفتاب باشم

من دلم می خواهد
گاه قطره ای اشک
به روی گونه های یک عاشق
با دلی خسته, قلبی تکه تکه
با نگاهی ثابت, بی انتها
به انتظار فردا باشم

من دلم می خواهد
گاه این
و گاه آن باشم
آه که من چگونه می خواهم
برای لحظه ای آزاد باشم

Sunday, June 08, 2008

Shout it out loud for the sake of it!


The fact that I’ve got all these ideas on paper and still I hesitate to read it out loud amazes me. I mean you create something, with all your power, let me rephrase that; with the highest level of your creativity SO FAR, and yet, when you hold it in front of you and look at this masterpiece of yours, you want to shut your eyes and hide it from all the eyes around you; and never let go!
What the hell is point of knowing something and does not share it with a soul? I mean where is the pleasure of knowledge, of beauty, of art when you do not know the language of teaching it to the world around you? How can you be so blind and naïve that you can not even see the lust in their eyes, the eagerness of knowing the unknown? And again: you, a moron, a joker of this planet hide what you call your “art” away from their eyes. How shallow you must be! All I can say is: shame on you! Above that, shame on me………..