Tuesday, October 19, 2004

و من تنهای تنها

می خواهم اين بار تنهايی هايم را برایت تعريف کنم تا شايد گوشه ای از اندوه مرا لمس کنی. اما شايد نه. همان که مهر سکوت بر لبانم باشد بهتر است. زيرا ديگر بهانه ای برای گله و شکايت از من نخواهی داشت و باز هم نه. چرا دم نزنم وقتی حرفها برای گفتن دارم و اشک ها برای ريختن. از تظاهر کردن خسته ام. می خواهی بگويی تا به حال اندوهم را از چشمانم نخوانده ای؟؟؟ من تنهايم. تنهای تنها. گوشه ای دور افتاده در حاليکه فاصله هاست بين من و خويشتن، زندگی را به سر می کنم. کم کم صدای نفس هايم را هم به سختی می شنوم. شايد به زودی خويشتنی نباشد. نمی دانم آن وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ناراحت می شوی؟ نمی دانم. روزی مرهم دردهای ديگران بودم و امروز تنها زخم کهنه ای بر تن روح خويشم. می دانی ، می خواهم تو نيز با من بگريی. اشک هايت را می خواهم بنوشم تا بدانم وجودی از تو را در خود نگاه داشته ام. وصالت ارزويی محال بود. اشک هايت را نيز از من دريغ خواهی کرد؟؟؟؟؟؟