Wednesday, October 20, 2004

طوفان

دقايق مانند
طوفانی سريع اما دردناک می گذرند و گاهی نيز خرابی هايی پشت سر می گذرانند. اينکه چگونه شد تصميم بر اين گرفتم که در اين طوفان وحشت بمانم در حاليکه موجود زنده ای ديگر اينجا زندگی نمی کند، خود معمای بزرگی است. شايد برای آنکه من عاشق طوفان و صدايش هستم. نعره های باد که هم آوازم می شوند حس خوبی به من می دهد. حس داشتن هم دردی که مانند تو با تمام وجود می لرزد و فرياد می زند. هيچ پرسيده ای چرا طوفان هميّشه غمگين و عصبانيست؟ چرا صدايش انچنان بلند است که گاهی شجاعت ترين ها را به لرزه در می آورد؟ به تو می گويم. وقتی تنهايی و هيچ پشت و پناهی نيست وقتی سنگ صبوری نيست تا دردهايت را بشنود احساس خفگی خواهی کرد و آن وقت زمانی فرا می رسد که چاره ای جز فرياد نداری. بايد وحشيانه اشک بريزی و به خيال آن باشی که صدايت را می شنوند و به سراغت می آيند. غافل از اينکه ....... مانند طوفان که هر از گاهی تنهايی به او فشار می آورد می غرد تا بگويد من نيز هستم. مرا دوست بداريد. اما بی خبر از آن است که با غريدن و باريدن تنها باعث وحشت و ترس مس شود و مانند امروز که من تنها در اين مکان ايستاده ام همه رفته اند و هيچ کس نيست تا حتی ناله هايت را بشنود. آن زمان طوفان سرخورده و نااميد از فرياد زدن دست می کشد و راه خويش را می گيرد و به گوشه ای ديگر می رود. شايد جايی که تنها او آگاه است. من از کجا ميدانم؟ آخر من و طوفان مدت هاست همديگر را ملاقات می کنيم.......