Friday, June 08, 2007

درد و دل

بعضی وقتا احساس می کنم که دیگه نمی خوام پشت پرده کلمات قلمبه سلمبه و شعر و نوشته حرف بزنم و آرزومه که برای یک بار هم که شده همه چیو همون طور که هست بگم. نه کم و نه زیاد. اما نمی دونم که این چه حکمتیه که تا قلم به دست می گیرم و کاغذ پاره ای پیدا می کنم باز هم با زبان رمز و راز, حرف های ناگفته رو می زنم. به امید اینکه شاید روزی و ساعتی یکی بهش پی ببره و گوشه ایش رو درک کنه. زبان من نه فهمیدنش مشکله و نه ناآشناست و غریب. حرف دل خودم تنها نیست. درد مشترکیه که تو دل همه است و آه از اون دسته آدما که ازش فراریند و پنهان. امروز مثل همیشه پشت پنجره اتاق کوچولو و آبی رنگم نشسته بودم و خیره به آسمون. شاید در انتظار معجزه ای و با جوابیم که خودم خبر ندارم. یعنی راستشو بخوای حتی نمی دونم سوالم چی هست که منتظر جوابش باشم. هیچ وقت به سرنوشت اعتقاد نداشتم و ندارم. احساس می کنم که روحم مثل جسمم خیلی .ضعیف و سست شده
فردا شاید رفتم همون محل قدیمی که پر از درخت و سرسبزیه. می خوام کمی داد بزنم. باید فریاد بزنم. .شاید ایندفعه صدام شنیده شد و فریادی دیگر جوابی برای سوال نپرسیده من پیدا کرد