Wednesday, October 20, 2004

فريادهای خفته

زن خسته از کار روزانه به خانه برگشت. تنها خدا ميداند در روز چند بار آرزوی مرگ می کرد تا ديگر منت اين لاشخورها را نکشد. آيا می شود روزی فرا رسد که هيچ نشانه ای از آنها نباشد و تنها تو باشی و تو؟! سوالی که بارها بی اختيار و هوشيار از خود پرسيده بود و البته جواب آن را به خوبی می دانست.
کليد خانه را به گوشه ای پرتاب کرد. روی صندلی چوبی آشپرخانه نشست و چهره اش را با دستانش پوشاند. بار ديگر آن تصوير خيالی در نظرش آمد. نفرت انگيز بود. مانند هيولايی ترسناک هرلحظه در جلوی چشمانش بود. می آمد و می رفت، بدون وقفه. چشم ها را باز کرد. خانه مثل هميشه مانند خودش آشفته بود. مگر وقتی هم برای رسيدگی به خود داشت؟ تنها برده ای بود که ناچار به اسارت در آمده بود. داد می زند: ”آزاديم را به من برگردانيد“ اما تنها ديوارها صدايش را می شنوند. که می داند؟ شايد آنها هم مدت هاست فرياد می زنند و درخواست رهايی می کنند اما صدايشان در فضای آلوده ی زندگی گم شده است. همان طور که صدای زن به گوش کسی نرسيد. مدت ها گذشت. شايد قرن ها. از زن چه باقی ماند؟ هيچ. شايد استخوان هايی در زير خروارها خاک. هيچ کس نمی داند بر او چه گذشت. فرقی هم نمی کرد. صدای او را هرگز نشنيدند