Sunday, October 24, 2004

به دنبال گذشته

خب اينم از يه داستان ديگه. درست مثل بقيه داستانا. اولش تنهايی و دل گرفته. بعد يکی مياد و دستتو می گيره و با خودش می برتت تا اوج آسمونا. دقيقا زمانی که وسط آسمون داری برا خودت تاب می خوری و ستاره ها رو می شمری ،کاری که هيچ وقت در عمرت انجام نداده بودی٬ يه دفعه دستت رو ول می کنه و از اون بالا پرت می شی پايين. به همين سادگی. از اين ساده ترم مگه ميشه؟ آخرشم فقط يه خاطره ازش باقی می مونه که اونم بعد مدتی تو آلبوم خاطراتت خاک می گيره و بگی نگی فراموش ميشه. نگو غير از اينه. چون خودت خوب ميدونی که چه راحت فراموش کردی. سرزنشت نمی کنم. منم ديگه جز يکی دوتا جمله و چند دفعه هم اغوشی چيز ديگه ای يادم نمی ياد. شايدم هنوز اثری از اون بوسه های بچه گونمون باشه. اما فقط همين....
يعنی سهم ما فقط همين چند تا خاطره تيکه پاره بوده؟؟؟ حتما بوده و ما چشمامون رو بسته بوديم به اميد اينکه شايد سرنوشت به خاطر ما هم که شده باهامون کنار بياد؛ غافل ار اينکه زندگی سرسخت تر از اين حرفاست و دلش کمتر به حال کسی می سوزه. می دونی با اينکه خيلی وقته از اون زمان گذشته و هر کدوم از ما رفتيم پی کار خودمون گاهی هوس می کنم که برگردم به همون گذشته ها. سراغ اولين ديدار ٬اولين بوسه ،اولين عشق بازی و حتی شايد اولين خداحافظی که بدون هيچ اشک و بغضی همراه بود. عجيبه نه؟ راستش يه جورايی بهت حسوديم ميشه. چون تو خيلی زود رفتی و ديگه هم نه نگاهی به پشتت انداختی و نه نگاهی به خاطراتت. اما من مثل اين قديميا که کارشون فقط حسرت و اندوه و مرور گذشته ست شدم. می بينی؟ من هنوز حسرت همون گذشته کذايی رو می خورم و اين در حاليه که تو مثل باد سريع و تند می وزی و به جلو قدم بر ميداری. کاش منم مثل تو بودم. بی خيال و فراموش کار.................