Saturday, October 30, 2004

عشق بازی

زن از ته دل فرياد می زد و آه می کشيد. ملافه ی تخت را با مشت هايش مچاله کرده بود و محکم به هم می فشرد. دردی همراه با لذتی ناشناخته و غريب در وجودش پيله کرده بود و مانند امواج دريا روح و جسمش را با خود به وسط دريای شهوت می برد. لذتی داشت شنيدن نفس های بريده بريده اش و حسّ گرمای تنش که او را به سختی در خود فرا گرفته بود و به آتش می کشيد. دگر حتی نفس کشيدن هم معنايی نداشت. يکی شدن و در هم پيچيدن، عشق ورزيدن ،بوسيدن ،حس شيرين نياز ،سادگی ،برهنگی، تشابه، تفاهم ،ديوانگی و مجنون گری، اشک، لبخند ،درد و لذّت؛ همه در يک شب، در دقايقی هر چند بی انتها خلاصه می شدند. لحظاتی که شايد پی بردن به معنايشان کاری بش دشوار بود.اما آن شب زن، دقايق را نه تنها با روح خويش بلکه با وجودش حس کرد و بوسيد. زير گرمای تنش، مانند شاخشار خشک درختانی بود که تنها با جرقه ای آتش، گُر گرفته و شعله ور شده اند. سوختن و درد کشيدن اما بسی لذّت بردن. زن عشقبازی می کرد. عشق را بازی می کرد و بازی را عشق می کرد. می بوسيد می بوئيد و می فشارد. آنقدر محکم که هر لحظه می پنداشتی می خواهد او را در جسم و جان خويش جای دهد و او را در خود گم کند. می ترسيد. می ترسيد مبادا برود و لحظات جای خود را به سکوت شب دهند. پس ناله ای بلند سر داد تا در دل سنگ و سياه شب بپيچد تا بداند سکوت در نزد او جايی ندارد و امشب او سرشار از لذّت و شاديست. پس او فرياد می زند: بلند بلند و باز هم بلند. زن عشق بازی می کرد.
شب نمی بايست به اتمام برسد اما آفتاب ندای صبح را می داد. زن به سمت ديگر تخت چرخيد تا در آغوشش پناه گيرد اما کسی آنجا نبود. با وحشت از جای برخاست و نگاهی به در انداخت. يادش نمی آمد که قفل در را انداخته باشد؛ اما در قفل بود. زن خاطرات شب پيش را برای لحظاتی مرور کرد. شايد آن هم آغوشی و هم بستری خوابی بيش نبوده و او شب را تنها با خود سر کرده است؟! نگاهی به خود انداخت. عريان و لرزان. رو به روی آينه قدی اتاق ايستاد و دستی بر اندامش کشيد. آن تماس ها برايش آشنا بود. بازوانش را دور خود حلقه زد. آه می کشيد و لذت ميبرد. لبخند می زد. گاهی قطرات اشک از گونه هايش جاری می شدند. زن، در عالمی ديگر بود. شايد او بار ديگر با خود، عشق بازی می کرد.....