Wednesday, August 10, 2005

مرگ زندگی

من زيبايم
همچو گلی سرخ در ميان کويری خشک و سوزان
مانند نگينی بر روی انگشتر عروسی جوان
و شايد مثل لبخندی شيرين بر لبان تو

من آتش سوزانم
ويران می کنم، آری
اما بار ديگر می سازمش با پوست و استخوانم
با عشق و جانم

من بلبل خوش صدايم
صبح ها می خوانم ، شب ها می نالم
لابه لای درختان پنهانم
اما چه چه هايم چشم ها را دعوت به شکار می کنند
سکوت؟
هرگز

من نگين دريايم
بی صدا و آرام در صدف خود خوابيده ام
بی خبر از امواج دريا
بی خبر از تور صياد

ناگهان، چه شد؟
رعد آمد و برق جهيد؟
باران آمد و سيل شد؟
گلبرگ هايم ريخت
آتشم خاموش شد
صدايم قطع شد
صدفم باز شد

ديگر نه زيبايم
نه آتش سوزانم
نه بلبل خوش صدايم
و نه نگين دريايم

من دو چشمی گريانم