Friday, November 25, 2005

صدای آسمان

.باز هوا بارانيست
.باد می نالد و می نوازد و می خواند
پشت در خانه ای قديمی نشسته ام. دری چوبی و شکسته با ترک هايی عميق. دستم را زير چانه ام زده ام و به قطرات باران که در سکوت شب مهمانی پر سر و صدايی به راه انداخته اند خيره شده ام. تند و تند و تند از مادر خود آسمان جدا می شوند و در حاليکه از
....خوشحالی فرياد می کشند در هوا می چرخند و می رقصند و لحظه ای بعد
گودالی کوچک کنار پايم پديد آمده. کی؟ نمی دانم اما نبايد عمری طولانی داشته باشد. شايد چند دقيقه. قطرات باران همان طور بی وقفه از آن بالا سر می خورند و پايين می آيند. چند تاييشان گرفتار گودال کنار پايم می شوند. جمعشان جمع است اما ديگر آواز نمی خوانند. .سکوت شب نيز زيباست. شايد به آن رسيدند که تنها باران آواز نمی داند و شب نيز موسيقی زيبا می نوازد
ساعت ها گذشت. که می داند؟ شايد روزها! من هنوز پشت در خانه ی قديمی نشسته ام و دستم را زير چانه ام زده ام. هوا
.هنوز بارانيست و اما گودال کنار پايم ديگر آن گودال کوچک نيست. درياچه ای عميق از اشک های آسمان است