Monday, October 24, 2005

درد و دلی با معشوق

بر اساس احساس و داستانی واقعی
تقديم به او که تنهاييش سکوت ليليست
آفتابگردان
می نويسم از تو که خورشيد آسمان دنيايمی
و من همچو گل آفتابگردان به دنبالتم
شب ها در خود فرو می روم و به اميد بامداد لحظه ای چشم بر هم نمی گذارم
مبادا بيايی و در خواب باشم
بی تو دلی نيست که بی قرار باشد
همانند چشمان آفتابگردان در سکوت شب
بی تو ديگر آفتابگردانی نيست
...مرگ آن است
***

می بينی که چگونه خود را به گل آفتابگردان تشبيه می کنم؟ اما من تنها دلشکسته ای بيش نيستم که تنها است و عاشقانه دوستت دارد. اگر در بيرون نمی گريد در قلبش طوفانی برپاست. برای شنيدن تصميم تو قلبش هر لحظه از سينه بيرون می جهد. اما وقتی نگاه می کنيم چه گويی آری و چه گويی نه! قلب من خواهد طپيد. عشق من رفتنی نيست و لبخند من اگرچه تظاهری بيش نيست اما هميشگيست. دوستت دارم با تمامی وجود. با هر طپش قلب. بی قرارم. پس به راستی چواب تو چه تغييری در من خواهد داد جز آنکه آتش عشقت را بيشتر کند؟؟؟