Thursday, May 05, 2005

ماريانا ۱

فصل اول
ماريانا
”باری ، اگر نفسی بود به امّيد هم نفسی بود“
زمستان نيز با تمام سردی ها و تلخی هايی که به جای گذاشت رفت و بهار خرامان خرامان دامان خود را به
روی زمين کشيد و طراوتش را به روی جاندار و بی جان افشان کرد. سال سخت و دشواری بود. بعد از چندين ماه بيماری و خانه ماندن، آن هم در آپارتمانی کوچک و نمور که از در و ديوارش آب سرد لوله ها چکه می کرد و بر سر و روی من می ريخت، بيرون آمدن از خانه در آن هوای مطبوع بهاری براستی همانند خارج شدن از جهنم و پای گذاشتن به بهشت بود. با ولع اکسيژن هوا را استشماق می کردم. گويی که سال هاست ريه هايم رنگ هوای آزاد را نديده اند. هر چند با وضع خرابی که دارند انتطار بيشتری هم نمی توان داشت. همان که در طی اين بيست و خرده ای سال با فرو بردن اين همه دود سيگار هنوز مشغول به کارند جای شکر دارد. هيچ گاه به صرافت آن نيفتادم که سيگار را قطع و يا حتی کم کنم. فلسفه ام هميشه اين بوده که انسان سرنوشتش از قبل مشخص است و سيگار کشيدن من هم بی منظور نيست. شايد مرگ من بايد بر اثر سرطان ريه و يا سکته قلبی باشد تا شايد آينه عبرتی شود برای آيندگان. هه! آيندگان. مطمئنا منظورم بچه های فک و فاميل و دوست و آشنايان نيست. چه کسی باور دارد که تا به امروز موجودی زنده ای با من رابطه ای طولانی برقرار کرده است؟! به قول پيرزن همسايه کافيست بوی الکل و تن من به مشام پرنده ای بخورد تا سرش گيج رود و با مغز به زمين بخورد و اگر به خاطر بخت و شانس بد من است که همانجا در جا نفس آخرش را بکشد و جان دهد. پيرزن ها گاهی زياد حرافی می کنند اما هيچ گاه با اين نظرش مخالفت نکردم و با لبخندی بر لبانم حرفش را تاييد نيز کردم. حالا در اين محله ی جديد پيرزنی نيست که بگويد چگونه بايد از موهای بلند ريش نتراشيده لباس های چرک و کثيف خود شرمسار باشم و خود را گم و گور کنم تا بچه های محله با ديدن سايه من نترسند و به خانه هاشان پناه نبرند. نه. اين محله همسايه فضول ندارد تا روز و شب گوشش را به در خانه ات بچسباند و امورات روزانه ات را بهتر از خودت از بر باشد. اين محله تنها يک همسايه دارد. دختری ۸ ساله با موهای بلند و مجعد مشکی ،پوستی به سپيدی برف و به نام ماريانا.
پايان فصل اول