Wednesday, March 16, 2005

عشقی به رنگ؟؟؟

(فصل دوم ،کتاب عشقی به رنگ هفت رنگ اثر: نازنين .ب)

زيبايی را در اندام زنی ديد که شب ها با پارچه ای کوچک از جنس حرير صورتی رنگ بدن برهنه خود را پوشانيده بود و رقص کنان از آغوش آن مرد به دستان مردی ديگر پناه می برد. در حسرت لحظه ای با او بودن او را می سوزاند و با آتش می کشيد. با چشمان پر تمنا به زن نگاه می کرد تا بلکه برای لحظه ای او را اسير خود کند و آتش شهوتش را با عشق بازی خاموش سازد. به گمانش عاشق شده بود. آن شب گذشت. اما آتش همچنان شعله ور بود و از داخل او را به مهمانی خود دعوت می کرد. چشمانش را که باز کرد خود را در آستانه در همان خانه ای ديد که شبی نه چندان دور دلش را در آنجا گم کرده بود. داخل شد. همه جا را نور فرا گرفته بود و با هجوم آن همه دود سيگار چشم تنها برای ديدن کافی نبود. کورمال کورمال صندلی را پيدا کرد و خود را رويش رها کرد. با کنجکاوی به اطراف خود نگاه می کرد. تنها به دنبال يک نفر بود. به دنبال يک بدن نيمه عريان و زيبا. بلند و باريک و برجسته در جای خود. به دنبالش می گشت که ناگهان دستی از پشت به آرامی شانه اش را تکان داد. ”چه می بينم؟“ زن با خنده ای شيرين او را پذيرا شد. مجال حرف و سخنی نبود. يک چشم بر هم زدن و يکی شدن. به سادگی و سرعت يک طوفان. آمد و رفت....... باران می بارد. از پشت شيشه مرد را ميبينم که لحظات را حريصانه می بلعد و در آغوش می کشد. زنی که پيراهنش حرير طلايی رنگ است... و من می نويسم از عشقی که با عريانی زنی آغاز شد و با برهنگی زنی ديگر به پايان رسيد