Friday, April 01, 2005

ما آدم بزرگا

دوست دوران بچگيم بود. همسايه ديوار به ديوار. يادم مياد هميشه از ديوار خونه بالا می رفتيم سريع می پريديم اون طرف ديوار و پيش به سوی تاب درخت شاتوت. يه طناب رو وصل کرده بوديم به يکی از شاخه های قطور درخت و يه بالش گذاشته بوديم روش که البته چندان هم فايده نداشت و بعد از مدت کوتاهی تاب سواری پشتمون زخم و زيلی می شد. تابستونا هم کارمون اين بود که از درخت شاتوت بالا بريم و شاتوت بچينيم. بماند که تمام پوست دست و پامون کنده می شد و شاخه های تيز درخت حسابی ازمون پذيرايی می کردند اما کی اهميت به اين می داد که دست و پاش خونی و مالی بشه؟ يه لبخند کافی بود که تمام درد ها رو از تن به در کنه. فقط يک نگاه. ساده بوديم. بی آلايش. دور از هر چی زشتی و سياهيه. کی فکرشو می کرد که اخر و عاقبتمون به اينجاها بکشه؟؟؟؟؟
دبستان تموم شد. پشت سرش راهنمايی و بعدش دوران خوش دبيرستان. ديگه برا خودمون آدم بزرگ شده بوديم. مثلا حاليمون شد که دنيا دست کيه. خيلی درسا رو ياد گرفتيم. مهم تر از همه شناختيم در کنار عشق کلمه ی ديگه به نام نفرت هم هست که مثل عشق برای خودش دنيايی داره. ياد گرفتيم که خيلی زود فراموش کنيم تا عذاب وجدان کمتری داشته باشيم نه مثل زمانی که اتفاقی دختر همسايه رو توی بازی انداختيم زمين و تا يک ماه براش گريه می کرديم. نه. ديگه فهميديم که وقتی يکی افتاد زمين با سرعت ازش دور شيم تا گرفتاريش دامن ما رو هم نگيره. آره. بزرگ شديم. بالغ شديم. حالا من اينجام و اون يه حای دور. مدتی ميشه که از هم خبری نداريم. کارو بهانه کرديم. زندگی کاريش نميشه کرد. اخه می دونيد ما ديگه بچه نيستيم. آدم شديم

0 Comments:

<< Home