Wednesday, August 17, 2005

دنيايی به نام زندگی

داستان کوتاه

سامره را می شناسی؟؟؟؟

.سر را به طرفش چرخاندم: نه
!همکار جديدت

همکار؟

.نه. به جا نمی آورم
....دختر زيباييست.همانی که چشمان درشت عسلی رنگی دارد. بوی عطر تنش از ده فرسخي به مشام می رشد. راستی انگاری موهايش را رنگ کرده است زيرا
نه سامره را نمی شناسم. انگيزه ای نيز برای ديدنش ندارم. اصلا چرا بايد با من در يک اتاق همکار باشد؟ موی دماغم می شود. از او فاصله می گيرم. هر چه کمتر بشناسمش بهتر است. سامره تنها سايه ايست در گوشه ی اتاق.

***

.در حاليکه با گوشه ی ملافه بازی می کرد سرش را پايين انداخت و بدون آنکه نگاهی به من بيندازد زير لب گفت: نمی دانستم
خود را به او چسباندم. گرمای وجودش داغم می کرد. گردنش را بوسيدم و در آغوشش گرفتم: چه چيزی را نمی دانستی؟

.که چگونه از همان اول عاشقانه دوستم داشته ای. تمنايت را تحسين می کنم
.نگاهش کردم. می خنديد

***

سامره را ديدم. همان روز. زيباتر از تصويری که برای خود ساخته بودم نبود. اما زيبا بود. نگاهی به من انداخت. هر لحظه منتظر بودم تا حقيقت را بگويد و من گلويش را بفشارم تا ديگر زبان درازی نکند. اما هيچ نگفت و تنها سلام کرد. جوابش را دادم. نگاهم را از او دزديم و پشت ميز چوبی و داغان اتاقم نشستم. فکر کنم از سردی رفتارم متعجب و شايد ناراحت شده بود. بهتر برای من. يادم نرود: فاصله را بايد حفظ کرد. وگرنه به زمين می اندازنت و خردت می کنند. روزها گذشت و ارتباط ما در همان سلام وعليک صبحگاه بود و مسائل مربوط به اداره. تا آنکه
***

تا آنکه وارد زندگيت شدم. سامره به چشمانم خيره شد.

سر را روی سينه برهنه اش گذاشتم: تا آنکه وارد روح و جسمم شدی. تو از همان اول حقيقت را می دانستی؟

...نمی دانم. شايد
...شايد
***

سامره سر صحبت را باز کرد. از خودم پرسيد. از خانواده ام. وارد جزئيات نشدم. گفتم که ۳۰ سال دارم و تنها در آپارتمانی کوچک نزديک اداره زندگی می کنم. و خانواده ام.... به او گفتم خانواده ام را از دست داده ام و هيج خويشاوند نزديکی ندارم. پنج سال پيش در اين شرکت استخدام شدم و مشغول به کاری ام که هرگز علاقه ای به آن نداشته ام و ندارم.

نوبت او بود که از خودش بگويد: ۲۸ سال دارم. هميشه دوست داشتم هنرپيشه سينما شوم اما با شرايط حاظر نمی شد. تنها فرزند خانواده ام. مادرم اصرار عجيبی دارد تا ازدواج کنم. اما.... نمی خواهم. يعنی نمی توانم.

در اينجا نگاهی به من انداخت و گفت: البته توانستن که می توانم اما...
مکث کوتاهی کرد.
اما پيدا کردن عشق کار آسانی نيست.
نگاهی به او انداختم. برای اولين بار در چشمانش خيره شدم. نگاهم کرد و سر را پايين انداخت. به خود امدم و تازه پی به آن بردم که چه کار ابلهانه ای از من سر زده است.در همان لحظه پيش خود زمزمه کردم: مبادا به حقيقت پی ببرد؟ به راستی بايد چه کار می کردم؟ پای زندگی و آبرويم در ميان بود. اما از بازی کردن نيز خسته شدم. من هنرپيشه سينما نيستم
ديگر هيچ نگفتيم. شايد تا چند روز نيز ساکت بوديم و باز دوباره روح سرکش او بود که سر صحبت را باز می کرد و ناخودآگاه هر دومان را در آستانه ی افتادن در گودالی عميق قرار می داد.
به سرنوشت اعتقادی ندارم. فلسفه ام هميشه اين بوده که زندگی انسان در دستان خودش است. نيازهای ما از روحمان سرچشمه می گيرد. زندگيمان بر پايه اعتقادات و عاداتمان است. مذهب ايمانيست که خودمان مايل به باورش هستيم. اما زمانی در زندگی هست که تنها تو تصميم نمی گيری. وارد زندگيت می شوند و بيرون کردنشان کاريست بس سخت و دشوار. حتی آنقدر در زندگيت دخالت می کنند که ايمانت را از تو می گيرند و مجبورت می کنند تا وجودشان را باور کنی و ايمان آوری به آنچه که انها باور دارند. خلاصه ای از زندگيم را گفتم. هر روز گرفته تر از هميشه زندگيم را شروع می کنم. از ترس انکه مبادا پی به آن برند که با ارزش هايشان مخالفم خود را از جامعه دور ساخته ام. سامره در نگاه اول از همان مردم بود اما چندی بعد او را جدا از آنها دانستم و بدون آنکه بدانم چگونه و کی اتفاق افتاد دريچه ای جديد به رويش گشودم. سامره نقابی بر چهره نداست. همانی بود که بود. نه بيشتر و نه کمتر. بی پروا بود. حرف دل خود را به زبان می آورد. و او بود که حرف دل مرا نيز فرياد زد
روز زيباييست
..... مثل ديروز است. تنها کمی سردتر
نگاهم کرد. آب دهان خود را فرو بردم: و البته زيبا
هيچ نگفت. تشنه ی آن بودم که سکوت را بشکند. ديگر برايم مهم نبود. حتی اگر حقيقت را بداند اهميتی ندارد. اما حرفی بزند. سکوت را با او دوست ندارم. صدايش را می خواهم. همان صدايی که بارها دلداريم داده است. همان صدايی که مرا به صبر فرا خواند. همان صدايی که زندگيم را رنگ و بوی ديگری داد. سامره حرفی بزن. تنهايی را دوست ندارم.
...هيچ نگفت. تنها اسمم را صدا زد: شيدا
***

لحظاتی بعد عشقمان شکفت. غنچه کرده بود و تبديل به گلی زيبا شد. هم بستريمان تنها نشان از عشقمان نبود. نشان دردهايی بود که سال ها بر دوشمان سنگينی می کرد. نشان اشک های تنهاييهايمان بود. نشان قضاوت ها ترس ها و نفرت ها. سامره و شيدا دو معشوق نيستند. آنها سرآغاز دنيايی پر درد و رنج اما محکم و استوارند. دنيايی به نام زندگی.
پايان
نويسنده: نازنين برخورداری