Sunday, March 12, 2006

پاره ای از وجودم که رفت و هرگز باز نخواهد گشت

تظاهر کردن سخت نيست. اينو زمانی فهميدم که هرگز پی به اين نبردی همه حرفام دروغ بود. تو به سادگی باورم کردی. تک تک کلماتم رو با وجود حس کردی و اين در حالی بود که همه چی رنگ و بوشو از دست داده بود. من اگه اشکی ريختم تو به لبخندی شيرين ديدی و لبخند امروز من برات نشانه ای از نفرت بود. من فرياد زدم. پل زندگی رو ويران کردم. تو رو انقدر به ديوار فشردم تا از شدت درد آه بلندی بکشی و دستم رو پس بزنی. به چشمام نگاه کنی و بگی هنوز ذره ای از علاقه ات به من کم نشده و من بهت بخندم و بگم تو ابلهی بيش نيستی. نفرت من
...هميشگيست. تو رانده شده هميشگی از روح و جسم منی. و تو باور کردی. به همين سادگی. به همين سادگی
......من امروز پيدا شدم. اما هميشه افسوس می خورم و آه می کشم که ای کاش از همان اول هرگز گم نمی شدم