Friday, March 03, 2006

...زندگی يعنی


انقدر از درد و نا اميدی گفتيم که زندگی مثل شب سياه شد. خوب شايد اين حرفو برای اين ميزنم چون داشتم نوشته هايی رو که در اين ۲ سال و چند ماه توی اين وبلاگ نوشته ام رو می خوندم. چی بگم؟ همه حرف دل و حقيقت. حقايقی که در روز به چشم می بينم و نمی تونم ازشون ساده بگذرم. اما هميشه هم که درد نيست. هميشه که نااميدی نيست. هميشه شکست و زمين خوردن نيست. بوده هست و خواهد بود لحظاتی که از شادی روی پای خود بند نبوديم. گاهی به آخر رسيديم. به خود کوچه بن بست. اما دوباره برگشتيم. الان ديگه توی اون جاده نيستيم و يا حداقل داريم دست و پا ميزنيم که ازش بيايم بيرون. پس چرا چسبيديم به حرفای تلخ؟ يا بهتر بگم چرا من چسبيدم به لحظاتی که ميدونم می خوام فراموششون کنم؟! با مرور خاطرات گذشته که جز زخم دل چيز ديگه ای به جای نگذاشتند به چی می خوايم (می خوام) برسيم؟ به اينکه به حال دنيا گريه کنيم؟ به اينکه بگيم زندگی هيچی نيست جز درد و آه؟ نه! ما می خوايم شاد باشيم. زندگی کنيم. نفس بکشيم. از سر شوق فرياد بزنيم. اگه دردی هست و درمانش دست ما نيست غصه اش رو نخوريم. بسپاريمش به دست سرنوشت. ما امروزيم. نه ديروز و نه فردا . ما همين دقيقه ايم. همين ثانيه هايی که به سرعت از کنارمون می گذرند. اما ما به عقب بر نمی گرديم. ما فقط ميريم جلو. بدون وقفه. آره دردم هست اما ما نميذاريم که نا اميدی جلومونو بگيره. ما انسانيم. ما تواناييم. ما همين دستهاييم که به هم گره خورده. زنجير رو دوباره ميسازيم. ما افکار مثبتيم. نيروی توانايی و خلاقيت. پس چرا فقط بريم سراغ درد؟ مگه غير از اينه که ما شادی رو دوست داريم؟ مگه غير از اينه که آزادی آرزومونه؟ زندگی قشنگه اگه چشمامونو به روی زيبايياش باز کنيم.چشمامونو می بنديم و تا ۳ می شماريم: ۱ ۲ ۳ ... به دنيای زيبای خود خوش آمديد