Wednesday, August 08, 2007

من.گذشته.لذت



من مدتی دلم می خواد با یکی قائم موشک بازی کنم
مثل همون وقتا که می رفتم گوشه کنارا خودمو مخفی می کردم ریز ریزک می خندیدم و جلوی دهنمو با دست می گرفتم تا لو نرم. دل تو دلم نبود که مبادا بیاد و پیدام بکنه. از گوشه نگاش می کردم تا وقتی حواسش برای لحظه ای پرت شد سریع بدوم و داد بزنم سک سک!!! من دیگه خیالم راحت می شد و با افتخار سرمو بالا می گرفتم که دیدی نتونستی منو بگیری؟ من بردم تو باختی. اما پیدا هم می شدم و جای مخفی من همیشه هم مخفی نبود. اما باختشم لذت داشت. بهت این اجازه رو میداد که به نظر بقیه برای لحظه ای خطرناک بیای و ازت بترسند اما این ترس بد نبود. قدرتی بود که برای کوتاه مدتی متعلق به تو بود و همه می دونستند دیر یا زود این قدرت ازت گرفته میشه و و مال دیگری میشه. هیچکی بهت حسادت نمی کرد. هیچکی نمی خواست پات پیچ بخوره و بیفتی روی زمین. هیچکی ناتوانیت رو ارزو نمی کرد. هیچکی داد نمی زد: برای همیشه گم شو
تا به حال شده آرزو کنی زمان برای لحظه ای بایسته و تو به گذشته نگاهی بندازی تا ببینی چی شد؟ کی شد؟ کجا شد؟ کجا رفت؟ من می خوام زمان برای لحظه ای بایسته تا حرفامو باهاش بزنم. بگم رسم زمونه و این حرفا همه مال خودت. من به سرنوشت اعتقاد ندارم. من به عشق اعتقاد ندارم. من به وابستگی اعتقاد ندارم. من به صدا اعتقاد ندارم. من به خودم اعتقاد ندارم. من تهی از هرچه که تو برام رقم زدی. همه مثل باد میان و میرن و هر چی که تو بیشتر اصرار کنی من ازش دورتر و دورتر میشم. من به تو اعتقاد ندارم. من به شیرینی شکلات اعتقاد ندارم. تو اگه برام شادی آرزو کنی من بهش پشت می کنم. چون به تو هم اعتقادی ندارم
سخته وقتی می بینی کسی حرفتو حالیش نیست. یعنی می دونی کار سختیه وقتی نتونی خودتو جای دیگری تصور کنی و به دنیا یک
بعدی نگاه کنی


هوا آفتابیه. ابریه. بارون میاد. کودک می خندد. مادر می گرید. دختر آه می کشد. پدر فریاد می زند. پسر مشت بر زمین می کوبد. زن به آرامی لبانش را می فشارد. مرد بی وقفه نفس نفس می زند. شب سیاه است
فصل اول: هوا آفتابیه
خورشید تو آسمونه. آفتاب از لای پرده روی ملافه های سفید تخت می تابه. گرماشو رو پوست تن میشه حس کرد. پوستم سفیده. من برهنم. کاملا برهنه. پتو رو به آرومی از روم کنار می کشم. پرده رو می زنم کنار. روی تختم دراز می کشم. خورشید تازه سر رسیده. من طلوعشو تماشا کردم و حالا با تک تک سلول های بدنم وجودشو حس می کنم. من بدنمو ستایش می کنم. لذت می برم از نوازش کردن اعضای بدنم. صورتم به آتش کشیده شده. به روی گونه هام دست می کشم. بعد گردن بعد بازوانم بعد سینه هایم بعد شکم بعد ران هایم و در آخر آلتم. شرمی ندارم. من گرمای آفتاب رو می پرستم. من لذت رو می پرستم. من به تو شاید دروغ بگم. با خودم روراستم و صاف. روزه خوبیه. هوا آفتابیه
ادامه دارد