Thursday, August 23, 2007

نازنینی




ای بابا حالا که چی؟ دلم تنگ شده که شده به درک! من رفتم یه جا نمی دونی که کجا. انقدر قشنگ بود اما حیف. آره حیف نازنینی نبود
میگن بنویس اما: میگن داری خیلی چرندیات می نویسی. میگن داری باز میزنی به خاکی. میگن باز داری تند میری. میگن بابا بسه
گفتن از اون اتاق و پنجره کوچیک آبیت. میگن جدید بنویس. میگن نازنینی ننویس. میگن مثل اونا بنویس. میگن .... میگن. منم میگم چشم. به روی چشمم. بشین تا برات ساز نا-نازنینی بزنم. ببینم خوشت میاد؟ من نا-نازنینی نوشتم پروانه شدند به دورم. عجیبه می دونستم نازنین تحملش سخته اما دیگه نه انقدر. نازنین یعنی باید کم کم بار و بندیلشو جمع کنه بره سفر؟ نمی دونم. نازنین عاشق سفره. یعنی میدونی چیه؟ داره زندگی می کنه که بره سفر. اما یه جورایی به مردم این گوشه کنار عادت کرده. یعنی نه تحمل همنشینیشونو داره و نه طاقت دوریشونو. اما من می خوام یه رازیو بهت بگم. بیا کمی نزدیک تر. نزدیک تر که صدای طپش قلبتو بشنوم: نازنین داره بر می گرده
سلام