Tuesday, October 16, 2007

چشم بینا

باورم کن
نازنین
یکی بود یکی نبود اون یکی که بود نمی دونست که هست و اونی که نبود در خماریش به سر می برد. داستان قصه همون دخترکی که وجودشو باور نداشت و همیشه ترس از بروز کردن داشت غافل از اینکه دخترک همیشه و همیشه بوده و هست و همه اینو می دونند. چشماشو بسته بود که وجودشو نبینه. اما ما چشمامون کاملا باز بود و وجودشو نه تنها می دیدیم بلکه حس می کردیم. بدنی زیبا و کشیده همرنگ مروارید موهایی به رنگ تنهایی شب که با وزش باد وحشیانه به دور اندامش می پیچیدند. بهش خیره :شده بودیم چون در انتظار باز شدن چشمانی بودیم که مدت ها بسته بود و حتی رنگش به فراموشی سپرده شده بود
دخترک چشماتو باز کن و ببین که هستی. پاهات روی زمینه و دستانت حلقه به دور اندامت
دخترک چشماتو باز کن و ببین اشکی رو که قطره قطره از چشمان همیشه بستت می چکه و دریاچه ی کوچیکی رو زیر پات درست کرده
دخترک چشماتو باز کن و ببین که هستی
ما دستامونو به هم دادیم و دور دخترک حلقه زدیم و آروم آروم زیر لب زمزمه کردیم: چشماتو باز کن و دنیا رو ببین. زندگی رو حس کن و زیبایی رو دریاب
روزها گذشت تا سرود ما به گوش دل دخترک رسید. حس کنجکاوی درونشو می سزوند و بی قراریشو به راحتی از اندامش می شد خواند. کف دستانشو به آرومی به روی چشمانش گذاشت. بی اعتماد بود. چشمانشو یواش یواش باز کرد و دستانشو به یک باره کناری زد. چشمانی به آرامی امواج دریا بعد از طوفانی سخت و به سیاهی دل شب به اطراف خیره شده بود. انگاری باور نداشت و ما همه شاد از پیروزی و غلبه بر ترس و غرور دخترک. دخترک حالا میدید. همه فریادی از شادی زدیم و پایکوبی کردیم. به سوی دخترک رفتیم و دستش را در دست گرفتیم: حالا همه چی را خواهی دید. زندگی را. تولد را. پروانه ها را. آسمان را. دخترک لبخندی زد و به گرمی دست ما را فشرد و به روی سینه اش گذاشت: من تازه چشمانم را پیدا کردم. و ما تازه پی به آن بردیم که دخترک هرگز بینا نبوده
از آن روز به بعد ما چشمان دخترکی شدیم با بدنی کشده همرنگ مروارید موهایی به رنگ تنهایی شب چشمانی به آرامی دریا بعد
از طوفان و هم رنگ دل شب