Friday, November 02, 2007

سراب

دیشب آسمون گرفته بود. شاید هم دیشب نبود. شاید اصلا شب نبود! نه. ولی شب بود. خیابونا تاریک بودند. انگار همه چراغا رو خاموش کرده بودند. ستاره ای هم تو آسمون برام چشمک نمی زد. فکر کنم دیر وقت بود اما راستش نمی دونم دیروقت یعنی کی. فقط اینو میدونم همه خواب بودند. سرد بود. شالگردنمو تا جایی که می تونستم دور گردنم پیچیدم. اما بازم سردم بود. دستامو کردم تو جیب پالتوم. اما دستامم گرم نشدند. از درون مثل یه تیکه یخ بودم. به اطراف نگاهی انداختم. کمی دورتر از من نزدیک کتاب فروشی که به تازگی شده مونس و همدم من مردی مچاله شده بود. خواب بود. یا خودشو به خواب زده بود. شایدم از سرما یخ زده بود. خواستم بهش ضربه ای بزنم که مطمئن شم زنده است. اما پشیمون شدم. اگه خواب باشه یا زنده براش نمی تونم کاری بکنم جز اینکه رویاش رو بهم بزنم. اگرم مرده باشه....... از پهلوش گذشتم. بدون هیچ صدایی. وسط قلب شهر بودم. تلفنم خاموش بود. منتظر کسی نبودم. کسی هم منتظر من نبود. واقعا سردم بود. اما سرمای درون بیشتر اذیتم می کرد. در انتظار کسی بودم که حتی به وجودش اطمینان نداشتم. ایا هست؟ نیست؟ یکی می گفت هست اما خیلیا می گفتند همش یه خیاله. یک دفعه شروع کردم به دویدن. وسط خیابون. مجبور شدم مسیرمو کج کنم به سمت پیاده رو. چون یه ماشین از روبه رو ظاهر شد. اما من همچنان به دویدن ادامه دادم تا جایی که نفسم دیگه بالا نمی اومد و پاهام توانایی دویدن نداشتند. برای لحظه ای نفهمیدم کجام. اما کم کم برام آشنا شد. غریبی فقط یک لحظه ست. لحظه بعدش می دونی که برات آشناست. فقط کافیه خوب دور و اطرافتو بگردی. با اینکه خیلی تند دویده بودم اما هنوز سردم بود. از خودم سوال کردم: یه مرده تا چه اندازه می تونه سرد باشه؟ نمی دونستم. یک لحظه احساس کردم که دستی از پشت شونمو لمس می کنه. بدون اینکه به عقب برگردم دستم گذاشتم رو شونم که دستشو احساس کنم. دستم فقط شونه کتمو لمس کرد. دستی در کار نبود. نا امید شد. سرمو پایین انداختم و و بر خلاف عادتم که تند تند قدم بر می دارم آهسته آهسته شروع کردم به راه رفتن. برای لحظه ای حس کردم که از عقب کسی بازوانشو دور کمرم حلقه کرده و منو آروم به بدنش نزدیک می کنه. از ترس اینکه مبادا دوباره دستمو بهش نزدیک کنم و ناپدید شه هیچ کاری نکردم و فقط گذاشتم تا جایی که می تونه منو به خودش نزدیک کنه. چشمامو بستم و بدنمو کامل در اختیارش گذاشتم. حالا گرمای بدنشو حس می کردم. صدای ضربان قلبشو می شنیدم که بر خلاف من آروم آروم می زد. بوشو حس می کردم. برام آشنا بود. خیلی آشنا. مدت هاست که باهامه. توی مترو , راهروی دانشگاه یا تو خیابون بوش بهم می رسه. می دونم که می شناسمش. نمی دونم چرا اختیارم از دستم رفت. یک دفعه به عقب برگشتم که مثل دفعه قبل غیب شد. شاید می خواستم یک بار دیگه تو چشماش غرق بشم. اما رفت. نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و لحظه ای بعد قطراتشو روی گونه هام حس کردم. دیگه گریه نمی کردم. فریاد می زدم و اشک می ریختم. می خواستم دوباره بدوم اما ضعیف بودم. آره خیلی ضعیف و نا توان. یک دفعه گوشه خیابون نشستم سرمو بین دستام گرفتم و گریستم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم و بی اراده اشکام جاری بود. ایندفعه از گریه کردن احساس شرم نکردم. شنیده بودم که با گریه کردن روحت آروم میشه و احساس سبکی می کنی. اما من هنوز سنگین بودم و سنگینیشو روی قلبم حس کی کردم. انقدر سنگین بود که قلبم خسته شد و دیگه تند تند نزد. فکر کردم که داره کمی آروم میشه که یک دفعه صدای شکستنشو شنیدم. زیر بار اون همه سنگینی دیگه دووم نیاورد و شکست. قلبم تو تاریکی شب شکست و هزار تیکه شد. دستمو روی سینم گذاشتم که نوازشش بدم هر چند می دونستم دردش یهتر نمیشه. وقت رفتن بود. بلند شدم و رفتم. تیکه ای از قلبمو همون جا که بودم گذاشتم
:اومدم. تازه یادم اومد که
اونجا هموم محل قدیمی بود که برای اولین بار قلبمو دادم و با هزار آه پس گرفتم