Tuesday, November 13, 2007

باز هم یکی از آن روزها


من امروز خیلی خسته ام. اگر مجبور به رفتن سر کار نبودم هرگز از خانه بیرون نمی آمدم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم. با صدای بلند زنگ ساعت که نشان از شروع روز خسته کننده و تکراری دیگری را می دهد بیدار می شوم. کسل و خسته هستم. سر درد دارم. شب دیر وقت به خواب رفتم. آسمان هنوز تاریک است و می توان ستاره ها را در آسمان دید که سوسو می زنند. یا خود می گویم خوش به حال ستاره ها تا چند دقیقه دیگر به خواب می روند و آسوده خواهند شد. با بی میلی بسیار از تخت گرم و نرم خود بلند می شوم. دست و صورت خود را با آب سرد می شویم. چندشم می شود. موهایم از سردی آب سیخ می شود. به آشپزخانه می روم. یک فنجان قهوه برای خود آماده می کنم و با نان تست و مربای توت فرنگی صبحانه ام را می خورم. قهوه ام تلخ است. من قهوه تلخ را دوست دارم. اما هیچ گاه قهوه هایم به خوبی که می خواهم نمی شوند. نان تستم هم می سوزد. یادم رفته بود که درجه تستر را دیروز زیاد کرده بودم. ظرف ها را روی میز می گذارم. حوصله شستنشان را ندارم. به ساعت نگاهی می اندازم. ۲۰ دقیقه بیشتر وقت ندارم. اتوبوسم را از دست خواهم داد و بعد باید تا سر خیابان پیاده بروم. به اتاقم می روم. به کمد لباس هایم نگاهی می اندازم. با بی میلی لباسی را انتخاب می کنم. برایم اهمیتی ندارد که مرتب باشم و یا رنگ بلوزم به شلوارم بیاید. موهایم را پشت سر جمع می کنم و با سنجاقی به سر محکم می کنم. به آینه نگاهی می اندازم. زیر چشمانم اندکی سیاه شده است. برایم مهم نیست. آرایش نمی کنم. تنها مرطوب کننده به صورتم می زنم. پالتوی قهوه ای را که سال پیش خریدم و حالا اصلا دوستش ندارم می پوشم. از قهوه ای بیزارم. نمی دانم چرا پالتوی قهوه ای خریدم. کفش هایم را به پا می کنم. کیفم را بر می دارم و ار خانه بیرون می روم. هنوز چند قدمی دور نشده ام که یادم می افتد کلید خانه را روی میز اتاقم جای گذاشته ام. به سرعت به خانه بر می کردم و کلیدم را پیدا می کنم. در را قفل می کنم و به سمت ایستگاه اتوبوس می شتابم . چند ثانیه بیشتر نمانده به ایستگاه برسم که اتوبوس سر می رسد. برایش دست تکان می دهم. مرا نمی بیند. اتوبوس می رود. تا سر خیابان باید راه بروم. شالگردن و دستکشم را در خانه جای گذاشته ام. حوصله ی برگشت به خانه را ندارم. دیرم خواهد شد. یقه ی پالتویم را بالا می کشم و سربالایی خیابان را پیش می گیرم. به سر خیابان می رسم. چهره ام از شدت سرما می سوزد. کیفم سنگینی می کند. شانه هایم درد گرفته اند. سنجاق سرم شل شده و مقداری از موهایم آشفته وار جلوی چشمانم را گرفته اند. چند دقیقه منتظر اتوبوس می مانم. بالاحره می آید. اتوبوس شلوغ است. جایی برای نشستن نیست. با زور خود را در اتوبوس جای می دهم. مردم از هر طرف فشار می آورند. بوی ادرار و استفراغ بینیم را آزار می دهد. دلم آشوب می شود. مردی پایم را له می کند و بدون عذرخواهی نگاهی به من می اندازد. موهایم جلوی چشمانم را گرفته است. اتوبوس مرتب ترمز می کند و مردم به این ور و آن ور پرتاب می شوند. ترافیک سنگینی ست. بالاخره به ایستگاه مترو می رسم. مردم با عجله به همدیگر تنه می زنند و جلوی هم می پرند. حق یکدیگر را ضایع می کنند. برایم اهمیتی ندارد. با آنکه وسط اتوبوس ایستاده ام آخرین نفری هستم که اتوبوس را ترک می کند.وارد مترو می شوم. خیلی شلوغ است. جایی برای ایستادن نیست. با زور خود را جای می دهم. مردم بی ملاحظه یکدیگر را می فشارند.مترو به راه می افتد. پاهایم درد می کنند.شانه هایم به زور بار سنگینی کیفم را می کشند.موهایم آشفته تر از همیشه روی چهره ام از این سو به آن سو می رود. کلافه ام: باز هم یکی از آن روزها

پسرکی ۷-۶ ساله رو به روی من ایستاده و به من خیره شده است با چشمانی خسته به او می نگرم. به رویم لبخندی می زند. لبخندی گرم. لبخندی دوستانه. به رویش می خندم و بعد با زبان و چشمانم شکلکی برایش در می آورم. می خندد. با او می خندم. زبانش را در می آورد و او هم شکلکی در می آورد. هر دو با هم می خندیم. دیگر کلافه نیستم. امروز آنقدرها هم بد نیست. به ایستگاهم می رسم. دستی برای پسرک تکان می دهم. او هم دستش را برایم تکان می دهد. وارد خیابان می شوم. همان خیابان شلوغ, کثیف و پر سر و صدای همیشگی. هوا گرم تر شده است و خورشید اگرچه کمابیش پشت ابر پنهان است اما خودنمایی می کند. تصمیم می گیرم تا محل کارم پیاده روی کنم. روز خوبیست. موهایم را باز می کنم و آشفته به روی شانه هایم رها می سازم. لبخندی به روی لبانم می نشانم و به راه می افتم