Tuesday, December 02, 2008

دایره

!من باز مشکلات تایپی داشتم. پوزش



اینجا یه دایره ست. من از شکل و شمایل دایره بدم میاد. عصبی میشم. محدودم می کنه. دست و پام ناخودآگاه دور تنم جمع میشن و تمام بدم به لرزش میافته. اما من هر از گاهی دور این دایر می شینم و با چشمای کاملا باز به اطرافم زل می زنم. اندازه ی دایره مرتب تغییر می کنه و کوچیک و بزرگ میشه. برام اهمیت چندانی نداره اما ای کاش انقدر سریع جاشونو عوض نکنن و دور و بر منو بهم نزنن! خیلی سخت به اطرافم عادت می کنم و وقتی تازه کمی به دایره خو می گیرم از کنارم دور می شن و خیلی راحت ترک می کنن. دایره یواش یواش کوچیک تر و کوچیک تر میشه. گاهی هم با یه صندلی درب و داغون اندازه ی دایره کمی بزرگ تر میشه. من نگاهی به اطرافم میندازم (می اندازم);فقط به سمت چپ و راست خودم;محدوده ی خودم;زمین خودم! کمی بعد با خودم شمارش می کنم. تا لحظه ای که دوباره با دور شدن یه صندلی دایره کوچیک تر بشه من لرزشی رو تا سر انگشتای پام احساس می کنم!
لحظه به لحظه ش یه تجربه ی تکراریه. من جلو میام دایره کوچیک میشه. من کمی عقب نشینی می کنم دایره تغییری نمی کنه. وقتی بیشتر به عقب قدم بر میدارم دایره به یه چشم به هم زدن بزرگ تر میشه. داستان از چه قراره؟؟؟
***
ببین من اینجا خیلی حوصلم سر میره
خب نیا زورت که نکردن
بابا من مسئولیت دارم اینجا الکی که نیس
مسولیت دیگه چه صیغه ایه
ببین, من باید این همه کله رو پر از افکار فسیلی بکنم. بذار برات یه داستان تاریخی بخونم بفهمی چه میگم
ول کن بابا. تو هم انگاری اشتباه گرفتیا! تو هیچ وظیفه ای نداری بیخودی گندش نکن
نه واقعا میگم! بابا گوش کن تو! همه ی چشما به منه. بهم امیدوارن...انگاری
کیا؟ دلیت خوشه ها
یعنی چی؟ این همه آدم میان میرن سرشونو تکون میدن دست باهام میدن رومو می بوسن. دوسم دارن
خیلی احمقانس بابا تو دیگه کی هستی؟ ابله
***
من به رخ تو میکشم;تو به رخ من. یادم میاد یه بازی بود دوران بچگی ما که خیلی دوسش داشتم. دستای همو به هم قلاب می کردیم و با زور و فشار بچه های طرف مقابلمونو می کشیدیم به سمت خودمون. وای عجب حالی می داد! البته من چندان زورم زیاد نبود. اما خب, تقلب می کردم. میزدم زیر پای طرف و تا تعادلشو از دس می داد به سمت خودم می کشیدمش. احساس قدرت می کردم. هر چند قدرتی تخیلی بود;اما من پیروزی کاذب رو به شکست و مغلوب شدن ترجیح می دادم
***
این چی میگه بابا؟داره جمله ها و صداها رو معنی می کنه؟اینجا کی دوس داره حرف دلش رسوا بشه؟ بابا اینم که خودش و زندگیش داغون و خرابه! آدما احساس دارن. تو چرا داری برا من حستو توجیح می کنی؟ و تو که مثلا خالق این حس به ظاهر زیبا و شیرینی! من از تو هیچ دلیلی برای اثبات حست نمی خوام
تو به من میگی که این حس درسته. مگه احساس هم درست و غلط داره
؟؟؟
این جمله ی زیباییست! شاید آگاه نیستم که هیچ کلمه ای زشت و نادرست نیست. این یه احساسه. حس! قانونی در کار نیست. تو باز داری سعی می کنی احساسات منو توجیح کنی. من به تو نگاه سریعی می ندازم و تو دلم بهت می خندم. فاک بابا! ببینم, اگه الان بیام و یه اردنگی بزنم در کونتو تو از ته دل فریاد بزنی, چه طوره بیام و این فریاد خشم و عصبانیتتو توصیف کنم؟خب بذار ببینم تو بهتر بود که کمی بلند تر فریاد می زدی. ایرادی نداره. دفعه ی بعد یادت باشه که صداتو کمی زیرتر کنی قشنگ تره
!!!
و تو! جوابی برای هر سوالی داری و به خیال خام تو التماس های یه روح نیازمند بیچاره تو رو کشونده به این دوره. ما هر از گاهی سرفه ای می کنیم و در کنار پلک زدنای مکرر چشمامونو برای لحظه ای می بندیم و تو دل فریاد می زنیم: خفه شو بابا!!! حالا نوبت ریختن مهره های علم و دانش روی این میز خالی برای حمایت و باز توجیح احساسات ماست. من, درمونده ی یه قطره آبم
...
اینجا خیلی بو میده این طور فکر نمی کنی؟ نه! یه بوی خاص. یه بوی آشنا...واژه ها یه یار دیگه گم شدن! من بی حوصلم. برای بار چندم یه دادگاه کشیده شدم و مثل همیشه متهم شناخته شدم! و یه روح سرگردان دیگه! برای اولین بار , نه! دروغ گفتم. برای چندمین بار قاضی شدم: همه ی شما متهم هستید