Tuesday, June 17, 2008

خواسته


من دلم می خواهد
گاه فریاد زنم
آنقدر بلند تا همان شاهین اوج گرفته بر دل آسمان
با تمامی وجود صدایم را لمس کند

من دلم می خواهد
گاه تنها ساکت باشم
در کنج اتاق آبی رنگ کوچکم,
که تنها یادآور لحظه های آزادیست
به تماشای پایکوبی باران بنشینم
و بلند بلند هوا را ببلعم و فرو دهم

من دلم می خواهد
گاه همسفر قاصدک باشم
سبک بار و بی خیال
میان دشت شقایق قدم بگذارم
و با محبت گونه های سرخ رنگش را به آرامی نوازش دهم

من دلم می خواهد
گاه یک کتاب داستان
در دستان کودکی با چشمانی مالامال از امید انتظار باشم
تا آشکار سازم رازهای درونم را

من دلم می خواهد
گاه شاخه گلی زیبا
در دستان یک همسر ,یک مسافر, یک همراز آشنا
با نگاهی آرزومند باشم

من دلم می خواهد
گاه لبخندی هر چند کوچک, هر چند پنهان
بر لبان بیوه ای تنها
با دستان پینه بسته و خسته
برای لحظه ای کوتاه باشم

من دلم می خواهد
گاه اوج لذت
در میان بازوان مرد
با نفس های بریده
دستانی سخت بر هم فشرده, لحظه را یک باره بلعیده
در آغوش ملحفه های سفید با گلبرگ های طلایی هم رنگ آفتاب باشم

من دلم می خواهد
گاه قطره ای اشک
به روی گونه های یک عاشق
با دلی خسته, قلبی تکه تکه
با نگاهی ثابت, بی انتها
به انتظار فردا باشم

من دلم می خواهد
گاه این
و گاه آن باشم
آه که من چگونه می خواهم
برای لحظه ای آزاد باشم