Tuesday, December 14, 2004

سرزمين

سرزمينی ست وحشی با مردمی که چشمانشان از جنس خون يکديگر است.بيگانه اند و غريبه. چنگال هايشان آغشته به روح مادرهايشان. خانه هاشان متعفن از بوی فساد و مرگ. می جنگند با خود. ديگر حتی نقاب به صورت نمی زنند و ساعت ها در آينه خود را با نفرت گريم نمی کنند تا چهره های کريهشان را بپوشانند گوش های درازشان را زير انبوه کلاه گيس هايشان پنهان سازند و با سر کردن کلاه، شاخ های بلندشان را قائم کنند. از که پنهان کنند؟ می دانند که همه مانند هم اند. چرا يک پارچه نباشند؟ حتی لباس هايشان را از تن به در کرده اند. همانند روزی که آن بت سنگی ِ ميدان شهر از خاک آفريدشان، برهنه اند.مردان هوس در دل هاشان مرده است. تن های تازه دختران شهر سيرابشان نمی کند. زنان آرزوی وصال را از خود رانده اند. در خرابه های چرک و کثيف شهر به دست ناشناسان بی آنکه به ياد آورند آبستن می شوند و اگر دوام آورند موجود را به دنيا می آورند. سرنوشت همان درختيست که بيش از قرنی از عمرش می گذشت و امروز ميز چوبی مرد تنهاست. می گويند شبی که طوفانِ ِ وحشت خشمش را نشان داد درخت را وحشيانه از ريشه بيرون کشيد و بر سر مردمان کوبيد تا آينه عبرت آنان باشد. مرد تنها ميز نداشت. درخت را به او دادند تا تبر بر او کوبد سوهانش کشد ميزی از او سازد تا اعترافاتش را روی آن بنويسد.
شهر بزرگيست. دروازه ای عظيم و آهنی که سال ها باز نشده است حائليست بين شهر و فضای خارج. در قسمت بيرونی دروازه درشت اما ناخوانا نوشته شده است: به زمين خوش آمديد