Wednesday, February 02, 2005

درد ودلی با عروسک

با عروسک های دوران کودکيت مشغول می شوی. آرامشی دارد در آغوش کشيدن جسمی هر چند مرده که روزگاری هم خوابه ات بوده. شريک اشک ها و غم ها و قهرهای بچهگانه ات.
عروسک را فشار می دهم. با تمام وجود. با من نمی گريد.

عروسک، من تنهايم. تنهای تنها. همه رفته اند. ديروز آمدند و امروز بار سفر خود را بستند. هيچ يک قول برگشت نمی دهد. حتی او که می پنداشتم هميشگيست. او هم رفت. سرد و بی وفا. زمانی از عشق می گفت و ديروز حرفش بوی خيانت و دورويی می داد. می گويد: دورانش به سر رسيده. همان دورانی که به قول خويش بی انتها مانند دل هامان بود. عروسک ،قلبم هنوز بی انتهاست. پايانی نيست. اما او نديد. به انتها رسيد. پايانی که هيچ گاه نديدم.
عروسک ،عشقش عمر برگ درخت چنار خانه مان را داشت که با آغاز خزان از درختش جدا شد. رهگذران پا به رويش گذاشتند. ناله اش به هوا رفت. باری.... من شنيدم. اما آه مرا هيچ نشنيد.
عروسک ،رسم روزگار اين است. آنکه روزی آمد روزی خواهد رفت. و آنکه رفت هرگز باز نخواهد گشت..........