Thursday, December 23, 2004

و در آخر: آزادی

زمانی فرا رسيد که هيچ رهگذری لحظه ای بيش منتظر نماند تا يه آوای ويالن زن گوش فرا دهد و سکه ای داخل کلاه پاره اش اندازد. ويالن زن دانست وقت رفتن فرا رسيده است. زمان جدايی از تن پوش پاره خويش. پيش چشمانش از نگاه های ديگران برهنه بود. ويالن را به گوشه ای انداخت. زيرا بهانه ای برای نواختن نداشت. او آزاد بود. برای آنکه خود تنها خويشتن را ديد می زد. تنها دل خود به حال خويش می سوخت. او تنها برای خود می ناليد. دنيايش مال خود بود و بس. در دنيايش مردم جايی برای پنهان شدن و کمين کردن نداشتند. او می دانست که آخر به انتها رسيده است. به انتهای وحشت و ترس از کنايه های مردم. او می دانست که زندان بانش به خواب رفته است. به خواب ابدی. و او اينک بيدار شده بود