Monday, May 15, 2006

بازگشت

.سلام
موقع رفتن ازت خداحافظی نکردم. ناراحت شدی؟متاسفم. اما به اين کلمه اعتقادی ندارم. هميشه که زمان رفتن فرا می رسه ميگم: به اميد ديدار . حتی اگه نخوام و يا ندونم که ديداری هست يا نه بازم ميگم به اميد ديدار. حالا اون اخمای قشنگتو باز کن و بخند که دلم برای اون خنده هات يه ذره شده. آها! حالا شد. آره بخند. منم می خندم. ببين. اِ. اين اشکا از کجا اومد؟ نه نه. گريه نمی کنم. انگاری.... نمی دونم. يه لحظه صبر کن. نه جايی نمی رم. نه نگران نباش. من هق هق نمی کنم. اينا همش ناشی از هيجان ديدن توئه. آره. حتما دليلش همينه. نه. هيچی نشده. همه خوبند. آره. ببين! ديگه اشکی نيست. ديدی؟ نه.يه چيزی رفته بود تو چشم. راستی يادم رفته بود. امروز جايی قرار دارم. اگه بخوام به موقع برسم بايد الان برم. چرا به اين زودی؟ خب... راستش....قرار دارم ديگه. بايد حتما برم.کاری نداری؟ نه از دستت فرار نمی کنم. اين حرفا چيه؟راست ميگم. بايد برم. فردا هستی؟پس فردا چطوره؟باشه پس تا اون روز.به اميد ديدار
.و رفت
راستی چرا بايد انقدر ترسو و بزدل باشيم که نتونيم کمی از غصه هامونو بيرون بريزيم؟ مگه گناهه؟ اگه دوسش داری اگه دوست داره شريک غم هاتم هست. بغضايی رو که با حسرت هر شب فرو ميدی رو نشونش بده. کمی سبک شو. از کجا ميدونی؟ شايد شنونده خوبی باشه. يه بار امتحان کن. امتحانم کن. قول ميدم پشيمون نشی
من بالاخره بعد از دو ماه از سفری که قرار بود فقط سه هفته الی يک ماه باشه برگشتم. با کوله باری از درد رنج کمی شادی و در کل پر تجربه. هميشه گفتم زندگی پيج و خماش زياده. اين سفر مثل وارد شدن به تونلی بود که تنها به سمت پايين پيچ می خورد و با سرعت پيش می رفت. در آخرين لحظات که ديگه اميدی به بازگشت نبود نوری به چشم خورد که باورش غير ممکن بود اما همين که بهش نزديک شدم ديدم راه خروج از تونل وحشته. بالاخره اومدم بيرون. با تنی خسته چشمانی تر اما لبخندی بر لب. هر لحظه از زندگی مثل يه درس می مونه که شايد همون لحظه يادش نگيريم و حتی توجهی نکنيم. با گذر زمان تازه متوجه ميشيم که کجا بوديم. اين سفر کوتاه اما پرماجرا اگرچه همراه با شادمانی نبود اما آموخت که پايان شب سياه سپيديست و ظلمت هميشگی نيست. من سپاسگزارم