Saturday, June 17, 2006

قاصدک من در انتظارم

عشق زيباست. به او که باورش داری قسم که زيباست. لطيف است. شيرين است. اگرچه دردآور است اما مهربان است. .عشق مادر پروانه است و شبنم صبحگاه. باورش کن.از خود محرومش مکن. عشق به راستی زيباست
نازنين ب


هميشه از خود پرسيديم چرا چرا و چرا. چگونه؟ چرا من؟ چرا تو؟ چرا ما؟
امروز می خواهم به تمامی افکار پوچ و بيهوده که تنها خاطراتی از گذشته ای دور نيستند پايان دهم. می خواهم تمامی دردها را به همراه لذتی شيرين که در روح و جسم خود در تمامی اين سال ها احساس کرده ام در کنار ديروز، زير گرد و غبار زندگی مدفون کنم. می خواهم چهره ی هر چند زيبا و معصومت را با آنکه تنها درمان بی خوابی های شبانه من بود برای هميشه به دست فراموشی بسپارم. می خواهم صدايت را که دل نواز ترين لالايی و سرود عشق و الهام زندگيست هيچ گاه به ياد نياورم و سراغی نگيرم. می خواهم خنده ها، اشک ها و فريادهايت را با نفرت، تنها دورغی بيش نخوانم. می خواهم موهای آشفته ات را با دستانم چنگ زنم و انقدر تو را تکان دهم که با سرعت از جلوی چشمانم دور شوی و من هرگز چشمانم به اندام زيبايت، بازوانی که روزهای بارانی پناهگاه تنهايی های من بود نيفتد. می خواهم برای آخرين بار تو را در آغوش گيرم و زير فشارهای دستم خرد شدن استخوان هايت را بشنوم و لمس کنم همانند لحظاتی که اگرچه فاصله ها بود اما صدای نفس زدن هايت را به خوبی می شنيدم که برای هماغوشی تشنه بودند. آری می خواهم تو را مانند روز تولد هرگز نداشته باشم . می خواهم..... آه. آه. آه که من دروغگويی بيش نيستم و تنها درصدد حيله و فريب روح مرده ی خود به سر می برم. هرگز نمی توانم بدون تجسم چهره ای کودکانه و دوست داشتنی، شيرين ترين آوا امروز را به فردا برسانم. و چه زيبا بود در آغوش گرفتن اندامی که اگرچه جسما هرگز با من يکی نبود اما آرزوی هماغوشی هيچگاه قلب و روح من را به آتش نکشيد زيرا هماغوشی تنها يک نياز بود و من سرشار از پاسخگويی به هر وابستگی. من چگونه می توانم فراموش کنم لحظاتی که از شدت شادی و سرمستی با سياهی غريبه ای بيش نبودم و تنها وجود تو جوابی بود برای تمامی سوال ها و گمان های نپرسيده من. اگر می توان چشمها را به راحتی بست دروازه قلب هرگز بسته نخواهد .شد زيرا کليدش ديگر در دستان شهردار شهر عشق نيست. رهزنی آمد و کليد را برای هميشه برد که برد
پس باور نکن اگر می گويم تو همان قاصدک برباد رفته ای که مدت هاست مسافر درياست. تو اگر قاصدکی من همان شقايق تنهام که به اميد ديدار تو، بهار به انتظار می نشيند و زمستان می ميرد. و بهاری ديگر سر می رسد و به دنبالش زمستانی ديگر. اما تو قاصدک زيبای من، بار ديگر نزد شقايق باز می گردی و زمستان برای هميشه شقايق را تنها می گذارد. زيرا هر دو مسافر خواهيد .بود و هر دو باهم مهمان امواج دريا