Friday, May 26, 2006

آرامش پس از مرگ


.شب بود
.ساحل در خواب بود و ماه در دل آسمان
.ستارگان نيز گمشدگان هميشگی آبی بی کران
من، کنار قلعه های ماسه ای که با اشک آسمان و گوش ماهی های کوچک و بزرگ بنا کرده ايم نشسته ام و خيره ام به دريا
.شب زيباييست
.صدای لالايی امواج دريا را می شنوم که آرام از مرگ ماهیِ کوچکِ قرمز می گويند
.و ساحل به خوابی عميق فرو رفته گويا که افسانه پری دريايی و مرواريد زيبا را در خواب می بيند
.در خواب لبخند می زند و گاه حتی می خندد
و من با خود زمزمه می کنم که چگونه می توان از پايان يک ماهی کوچک و تنها گفت و به خواب رفت و خنديد ؟
چگونه می توان نشنيد و پنهان کرد ؟
چگونه می توان آرام آرام چشم ها را به روی هم بست و خود را زنده احساس کرد ؟
.من، می دانم درد تنهايی چيست
.من، می دانم مرگ يک ماهی کوچک در دريای بی کران و پر از ماهی چيست
.من، می دانم صدای نفس های آخر زندگی چيست
.من، می دانم نقاب مرگ چه رنگيست
.و من هنوز کنار قلعه های ماسه ای نشسته ام و محو آرامش دريا و ساحل شده ام
.مرگ ماهی فراموش شده است
.به دست باد شمال سپرده شده است و ماهيان بی خبرند از قرمزی که رفت
غافل اند از سرنوشتی که شايد امروز نه و حتی فردا نه ولی نه چندان دور
غريب و ناخوانده
.درِ خانه شان را بکوبد و ديگر نه دريايی باشد و نه ساحلی
چگونه می توان نديد و چشم ها را بست ؟
***
.سوال را بارها و بارها تکرار می کنم و غافل می مانم از طلوع خورشيد
.ساحل از خواب برخاست
.ماهيان رقص روزانه خود را شروع کردند و دريا آواز هميشگی خود را سر داد
.و من نيز از جا برخاستم زيرا امروز در راه است
.مرگ ماهی قرمز تنها کهنه شد و امروز من نيز در کنار ماهيان شناورم بر روی آب
.شايد لحظه ای گريستم برای ماهی قرمز تنها
.شايد ساعت ها
از او که رفت
.خفته و بی صدا
.اما امروز خورشيد در راه است
و من صدای دريا را می شنوم که شادمانه می خواند
زندگی زيباست
.زندگی زيباست