Thursday, November 22, 2007

اوج


بالا میرم. اما مثل هر سربالایی دیگه ای باید یک باره پایین بیام. قدم به قدم. می ترسم. از ارتفاع همیشه می ترسیدم. سرد نمی شم.دست و پام سست میشه. پایین رو نگاه نمی کنم. اما بازم می ترسم. همین جور که بالا میرم می تونم احساس کنم که دارم از روی زمین فاصله می گیرم. ترس از افتادن بدنمو می لرزونه. ولی من همین طور به راهم ادامه میدم. می خوام به بالای بالا برسم. از همیشه پایین ایستادن و حسرت خوردن خسته ام. باید به خودم ثابت کنم که می تونم. آره. من می تونم. از ارتفاع می ترسم اما به ترسم غلبه می کنم. می خوام برم اون بالا. انقدر بالا که دیگه بالاتر از جایی که من ایستادم نباشه. بالاخره رسیدم. به بلندترین نقطه. من پیروز شدم. تمام بدنم از شدت هیجان به لرزش افتاده. به پایین نگاهی می اندازم. سرم گیج میره. نمی دونم چه ارتفاعی رو اومدم. فقط می دونم که نمیشه دیگه پایین رو دید. دلم می خواد انقدر بلند فریاد بزنم تا همه دنیا بدونند که من اینجا ایستادم. روی همین نقطه. روی بلندترین نقطه
چشمامو باز می کنم. نمی دونم چی شد؟ کی شد؟ چرا شد؟ فقط اینو می دونم که دیگه از روشنایی دور و برم خبری نیست. من به ته دره ی تاریکی سقوط کردم. راه برگشتم رو گم کردم. از بلندترین نقطه به پایین ترین رسیدم
هر بالا رفتنی پایین اومدنی داره و من سقوط رو به عنوان راه برگشت انتخاب کردم