Thursday, December 13, 2007

زمستون سفید پرنده

(درباره زمستون زیاد نوشتم اینم یکی دیگه اما متفاوت)
زمستونو دوست داری؟ چرا؟ زمستونو دوست نداری؟ اینم چرا؟ هوا سرده. زمستونای این شهر همیشه سرده. برف میاد. زیاد. زمینا یخ می زنند. یه نگاه که به بیرون میندازی میبینی که همه جا رو سفیدی پوشونده و باد با قدرت درختای به ظاهر خشک و مرده رو تکون میده. خیلی قشنگه. زمستونو میگم. برف رو میگم . درختا رو میگم. کی میگه زمستون فصل مرده ای؟؟؟ من زمستونو دوست دارم. من زمستون امسال رو خیلی دوست دارم
زندگی خیلی شبیه ۴ فصله. بهار تابستون پاییز و زمستون. یه نگاه که به خودت بندازی و بعد چشماتو برای لحظه ای ببندی میبینی که زندگیت داره یه فصلی رو برای خودش می گذرونه. وسط زمستون زمینی, تو می تونی گرم و آفتابی باشی; مثل تابستون. یا موقع بهار می تونه زمان برگ ریزان زندگیت باشه
زمستون برام همیشه زیبا بوده. بر عکس آدمایی که این فصل عجیب رو مرده می بینند برای من پیام آور شادی و قشنگیه. درسته. هوا سرده اما همین سرما منو آماده می کنه برای گرمی بهاری که در آینده نزدیک قراره منو به اوج برسونه. برای همین همیشه بی صبرانه دونه های برف رو روی گونه هام نوازش میدم تا از آفتابی که در انتظارمه لذت بیشتری ببرم
سفید رو دوست دارم. اسم دوست خیالی دوران کودکیم سفید بود. مثل برف سفید. دلم براش هر از گاهی تنگ میشه. این سفید بود که زیبایی های زمستون رو بهم نشون داد. سفید بود که بهم یاد داد چه طور آدم برفی درست کنم و باهاش آواز بخونم. سفید بود که بهم یاد داد چه طور گلوله های برفی درست کنم و با بچه ها بازی کنم. سفید برام داستان می گفت. از پرنده های مهاجر که زمستون بار و بندیلشونو می بندند و میرن یه جای دور که گرم و آفتابیه و تا بهار دیگه بر نمی گردند. ازش پرسیدم: دلشون برا خونشون تنگ نمیشه؟ سفید گفت: چرا اما زمستون بهشون یاد میده که چه طور از فرصت ها استفاده کنند و اوج بگیرند تا جاهایی رو که ندیدند ببینند و بعد با شروع فصل بهار دوباره به خونه هاشون برگردند. کاش منم یه پرنده مهاجر بودم. سفید بهم لبخندی زد
سفید رو مدت هاست ندیدم. دلم می خواست پیشم بود و بازم از قشنگی های زمستون برام می گفت. اما سفید موقع
رفتنش بهم گفت که هیچ وقت حسرت رفتنشو نخورم. چون زمانی که منم مثل یه پرنده مهاجر اوج بگیرم و پرواز کنم میرسه و تنها باید بود دید خندید گریست و زندگی کرد
اون روز حرف سفید رو باور نکردم. یعنی فکر می کردم تمام این حرفا یه بهانه ست. همو ن بهانه ی همیشگی که
وقتی یکی می خواد از پیشت بره بهت میگه. اگرم نگه توی چشماش بی قراری رو می تونی به خوبی بخونی. برای همین تا مدت ها از سفید دلگیر بودم. از اینکه اونم وفایی نداشت و رفت و مهاجرت پرنده ها رو یه بهونه کرد دلم گرفت. اما در تمام طول این مدت غافل از این بودم که خودمم پرنده ای بیش نیستم. به گذشته که بر می گردم و نگاهی به گوشه کنارا می ندازم میبینم عجب! آره. حتی خود منم خیلی وقتا به بهانه ی پرواز به سمت نا شناخته ها پرکشیدم و ترک کردم. دوست ,عشق, شادی ,خنده, خیلی وقتا گریه , غصه و حتی نفرت رو پشت سر گذاشتم. برای چی؟ برای شناخت همون ناشناخته ها یی که پرنده های مهاجر هر سال با شروع زمستون و دونه دونه های برف راهشون رو می کشند و میرند. برای همون جایی که سفید به خاطرش دلشو بخشید و رفت

نوبت پرواز هم که باشه نوبت پر کشیدن این پرنده ی مهاجره. بالامو باز می کنم اوج می گیرم پایین رو نگاه نمی کنم. ۳ ۲ ۱
پرواز