Wednesday, January 09, 2008

مثل بارون

بازم هوا بارونی شد و من رفتم تو رویا
رویا رویا خواب سبکی....بارون
---------------------------------------------
صدای بارون رو می شنوم که بی صبرانه به سینه ی پنجره کوچیک آبی رنگم می کوبه. انگاری فریاد می زنه در رو به روش باز کنم تا وارد اتاق کوچیک آبی رنگ من بشه. برای چی؟ همیشه فکر می کردم بارون انقدر دریاها اقیانوسا و آبی ها دیده که اتاق کوچولوی من براش جلوه ای نداره. اما هر چی که بیشتر به آوازش گوش میدم بیستر ناله می کنه و فریاد می زنه و ازم می پرسه: آهای دخترک پس چرا پنجره رو باز نمی کنی؟ منتظر چی هستی؟ ابرها به زودی به اصرار باد ار اینجا مهاجرت می کنند و بارونم مجبور میشه با حرکت ابرها حرکت کنه. بارون هم اختیارش دست خودش نیست. بهم میگه به امید روزیه که از ابرش جدا بشه و خودش تنها بباره. بهش خندیدم. ابر نباشه که بارون نیست . چه طور میشه ازش جدا شد؟ بارون بهم نگاهی کرد و هیچ نگفت. دیگه نخندیدم چون یاد آرزوها و خواسته هایی افتادم که چه طور مدت هاست گوشه ی دلم زندونی اند و به امید روز رهایی نشستند. شاید هنوز صدور حکم اعدامشون رو باور نکرده اند!!! پنجرمو باز می کنم. هر چند از خیس شدن می ترسم اما من گاهی دوست دارم که بترسم. بارون با قدم های تند وارد اتاقم شد. نگاهی به اطراف انداخت. نفهمیدم که از کوچک بودن اتاقم تعجب کرد یا نه. نقاشی ها عکس ها و خرت و پرت های من اتاقمو حتی از اونی هم که هست کوچک تر نشون میده. برام مهم نیست. هر وجب این اتاق کوچولو یه یادگاریه. حتی هواش. بارون روی تختخواب کنار پنجره ام نشست. دستی به اطراف کشید. همه جا مرطوب شد. بوشو دوست داشتم. حال و هوای روزای بهاری رو داشت. صورتمو به آرومی نزدیکش بردم تا دستی بهش بکشه. بارون به آرومی گونه هامو نوازش کرد. از خیسی انگشتاش حالت مطبوعی بهم دست داد. مثل یه بوسه ی آروم به روی لب هام بود. مدت هاست کسی منو نبوسیده. منم خیلی وقته کسی رو نبوسیدم. برای همین بارون رو بوسیدم. طراوت متفاوتی داشت. به بودن بارون داشتم عادت می کردم که یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت : وقت رفتنه! ابرها به آرومی مشغول حرکت بودند. چقدر دلم می خواست بمونه تا براش بگم که چه طور دوست دارم یه روز منم مثل اون بارونی بشم. پاک و رها هر چند وابسته به ابر تنهایی! فرصت کوتاه بود. بارون قبل از اینکه پنجره رو کامل براش باز کنم رفت. مثل همیشه وداعی در کار نبود. پنجره رو بستم. روی تختخواب مرطوبم به آرومی دراز کشیدم. به آرومی روی محلفه هام دست کشیدم و چشمامو بستم. احساس عشق بازی با بارون بود. چندی بعد در خواب بودم. صبح با تابش آفتاب بیدار شدم! آسمون پاک از هر ابری بود. هوا آفتابی بود