Thursday, January 03, 2008

یه فنجون قهوه یه دنیا حرف


گاهی وقتا برای گفتن بعضی حرفا خیلی دیره. خب نه. من با تو مخالفم. من مثل همیشه با تو مخالفم. من دیگه آرزو نمی کنم. من اگه بتونم بهت میگم و برام دیگه مهم نیست تو درباره ی من چی فکر می کنی. فکر می کنم تا امروز هم زیاد صبر کردیم. حرفای نگفته زیاده و اتفالا این بار زمان هم طولانی. بیا بالا برای یه فنجون قهوه. شاید هم کمی بیشتر از یه کم قهوه. نگران نباش وقت زیاده. از در که وارد شدی بیا بالاترین طبقه. بعد بپیچ سمت راست آخر راهرو آخرین اتاق. در اتاقم سفیده. وارد شدی باید دیوارای آبی رنگ اتاقمو ببینی با کلی نقاشی و عکس های سیاه و سفید و رنگی. آره. کمی جلوتر بیا. من پشت در ایستادم. منتظر تو. در رو پشت سرت می بندم. قفل می کنم. من و تو مدت هاست توی یه اتاق با هم تنها نبودیم. هی! نگران نباش. من دیگه تو رو دوست ندارم تو هم منو! ما اینجاییم که تنها حرفای ناگفته رو بزینیم. یادته؟ منتظر چی هستی؟ بیا روی تختم بشین. خب حالا از کجا شروع کنیم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟