Friday, December 21, 2007

بازی

به شدت علاقمند بودم که باهاش عشق بازی کنم. هر زمان که می دیدمش قبل از اینکه حرفی بزنه و یا حتی دقیق نگاهی بهم بندازه می خواستم بپرم بغلش, بندازمش روی زمین و بازی رو دوباره شروع کنم. من همیشه تشنه ی بازی کردن بودم و حالا که همبازی پیدا کرده بودم که اونم بازی رو دوست داشت (حداقل من فکر می کردم دوست داره) چه خواسته ای بالاتر از این؟ که هر شب در آغوشش بخوابم و بوسه بارونش کنم. از فرق سر تا نوک پا. انقدر از بازی کردن خسته بشم که دیگه رمقی برام باقی نمونه. همیشه همینو می خواستم. اگه وارد میدون بازی بشم به زودی جا نمی زنم. تمام سعیم رو می کنم و بیشترین انرژی که در توانم باشه رو پاش میذارم تا نهایت لذت رو ببرم. و لذت بخش هم بود. من همیشه همینو می خواستم مگه نه؟ اما برای اولین بار اتفاقی افتاد که تا به حال برام پیش نیومده بود. بازی کردن دیگه برام خواستنی نبود. هنوز دور و بر محوطه بازی بودم اما دیگه وسط بازی نمی کردم. کناره نشین شده بودم. بازی کردن برام بیشتر به معنای یه عادت همیشگی شده بود تا لذت بردن از لحظه لحظه اش حتی زمین خوردنش. یادم میاد قبل ها باخت بازی هم برام قشنگ بود. اما حالا پیروزی یا شکست معنایی نداشت. هدفی در کار نبود که بخوام به خاطرش حتی بجنگم. بازی دوست داشتنی من تبدیل شده بود به یک بازی تکراری خسته کننده. همبازی من همون بود. بدون هیچ تغییری. پس جریان چیه؟ چرا برام دیگه بازی معنایی نداره؟ چرا عشقبازی های من تبدیل شدند به عادت و تنها عادت و نه بیشتر از این؟؟؟ مدت ها دنبال این جواب بودم. همبازی من بعد مدتی کنار کشید و برای همیشه بازی رو ترک گفت. وقت سرزنش کردن هیچ کس نبود. دیر یا زود منم کنار می کشیدم. بازیمون خسته کننده شده بود و خودمون هم اینو می دونستیم. اما من همچنان به بازی کردن ادامه دادم. حتی بدون وجود اون همبازی دیگه. تا اینکه از خستگی توانم رو از دست دادم سرم گیج رفت و زمین خوردم. شاید همون لحظه بود که به خودم اومدم زمین خالی رو دیدم و خودم رو که چه طور سر تا پا خاکی روی زمین افتادم و بی هدف به اطراف نگاه می کنم. در همون نقطه روی زمین و ساعت بود که تازه پی بردم بازی مدت هاست تموم شده و من تنها زمین رو دور میزنم. نه بیشتر