Saturday, February 02, 2008

نازنیننامه


تقدیم به خودم
وقتی می نویسم بهش فکر نمی کنم. هر داستانی رو که دستم و قلمم اراده کنند می نویسم. آخر داستان نگاهی بهش می اندازم و بعد نگاهی به دستام. یه کم شراب مستی و بعد کمی خماری. برای خودش عالمی داره اما اینبار نیومدم داستانی نوشته شده از قبلو تعریف کنم. ایندفعه حرفا تو قالب داستانا نیست. اومدم کمی با خودم خلوت کنم. ای کاش فقط خودم بودم و خودم اما جایی تنهاتر از این وبلاگ قدیمی سراغ ندارم. پس می نویسم: مدت ها بود با خودم سر جنگ داشتم. چند ماهی می شد. آره. نمی دونم. به خیالم بد جور زمین خورده بودم. حالم گرفته بود. خیلی سعی کردم که پنهونش کنم. بخندم. بازی کنم. گذشته رو فراموش کنم. اما نشد. واقعیتش اینه که از پسش بر نیومدم. نازنین همیشه محکم و قوی که سراغ داشتم تبدیل شد به یک جنبنده بی روح و احساس. حتی نوشته هام بوی تازه ای به خودشون گرفتند. تظاهر برای یک هفته بود. تنها یک هفته. حرف زدم. راه رفتم. گریه کردم. فریاد زدم. به خاطراتم برگشتم. تو آینه خودمو بارها دیدم. بلند بلند خندیدم. اثر نکرد. دروغ گفتن به دیگران شاید اما به خودم!!! نه! اشتباه بود. باید اعتراف می کردم. جراتشو نداشتم. چند ماه گذشت. روز بعد روز. من بهتر نبودم. از درون و بیرون زجر می کشیدم. به شکنجه کردن خودم اعتیاد پیدا کردم. به دنبال راهی بودم که دردشو بیشتر و بیشتر کنم. بدون اینکه خودم بدونم از دردی که می کشیدم لذت می بردم. از صدای شکستن روحم آروم می شدم. رسیدم به نقطه ای که زندگی برام تنها یه معنا داشت: پوچی. صداها رو می شنیدم که فریاد می زدند: تا کی؟ به کجا؟ برای چی؟ و جواب من تنها یک کلمه بود: نمی دانم
یک روز با خودم خلوت کردم. جایی که نه تنها بودم و نه راحت. فقط نشستم حرف زدم. بلند بلند. بدون هیچ هدف خاصی. داستان رو برای بار هزارم با خودم مرور کردم. که یکدفعه سایه ای رو پشتم احساس کردم. آره من سایه ها رو نمی بینم. حس می کنم. برنگشتم که ببینم سایه کی یا چی بود. سرمای سایه تا مغز استخوانم نفوذ کرد. برای اولین بار دستام برای دنبال کردن سایه جلو نرفت. خیلی تعجب کردم. خواستم برای لحظه ای برگردم تا شاید صاحب سایه رو ببینم. اما حتی گردنم به خودش زحمت چرخیدن نداد. مثل اینکه براش اصلا مهم نباشه. خیلی عجیب بود. سایه به سرعت ازم دور شد. چشمانم دنبالش نکردند. چند لحظه بعد قطرات اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد. با دور شدن سایه سنگینی باری از قلبم بر خاست. مثل این بود پاره ای که هرگز قسمتی از وجودم نبود و تنها برای مدتی خودشو تو د ل من جا کرده بود از قلبم به یک باره جدا شد و با رفتن سایه برای همیشه با من و وجودم وداع کرد. لحظه ی جالبی بود
امروز هوا سرد بود. لباس گرمی پوشیدم شالگردن محبوبمو دور گردنم انداختم و از اتاق کوچولوی آبی رنگم بیرون امدم. چشمامو برای لحظه ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستمو روی قلبم گذاشتم. به آرومی می طپید. خوشحال بود و آواز می خواند. بی اختیار لبخندی زدم. و تازه متوجه شدم که برای همیشه با تمام وجودم ترکش کردم و جای خالی که مدت ها آزارم می داد ترمیم شده. من امروز دوباره انسانی آزاده ام و امیدوار و از همیشه محکم تر و استوار تر
نازنینم......سلام
به دنیا خوش آمدی