Monday, February 04, 2008

مسیر زندگی


سرم خیلی شلوغه. بیشتر از حدی که همیشه می خواستم. اما خودش یه نوع راه فراره. از کی یا چی نمی دونم. هر روز میگم بیام و یه داستان جدید اینجا بنویسم اما نمیشه. کتاب جدیدمو شروع کردم. طولانی نخواهد بود. اما تا به الان برام جالب بوده. شاید قسمتایی از داستانو اینجا هم نوشتم. امروز داشتم برمی گشتم خونه. با مترو میومدم. راستش هیچ وقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم. مسیری که من با مترو هر روز میرم نسبتا مسافت طولانیه. اکثرش هم زیرزمینیه و تنها چند تا ایستگاه سر راه قرار دارند که توی هوای آزادند. همین طور که مثل همیشه مشغول رویاپردازی بودم و حواسم به همه جا و هیچ جا بود متوجه شدم که وقتی مترو وارد هوای باز میشه نا خودآگاه چشمای منم باز میشند و سرم به طرف پنچره کشیده میشه. وقتی هم که دوباره به سمت تونل میره که مسیر زیرزمینی رو دنبال کنه من درهم میرم و چشمامو می بندم. انگار که نخوام تاریکی تونلای بلند مترو رو ببینم. چقدر زندگی شبیه همین راهیه که من هر روز طی می کنم. یک لحظه روشنایی و لحظه ای بعد تاریکی. هیچ وقت نمی دونی که چی در انتظارته و تنها باید در مسیر حال سفر کرد
برمی گردم