Wednesday, February 06, 2008

لحظات گذشته


برای رسیدن به اوج لذت تنها عشق بازی جوابگوی نیاز نیست. به اوج برس وقتی حتی عروسک های روی قفسه اتاق کوچک آبی رنگت یادآور لحظات قشنگ گذشته اند. و البته تو هرگز در قبل و بعد زندگی نخواهی کرد. تو در لحظه ثابت و ساکنی. تو هیچ گاه زمان را حتی برای ثانیه ای به عقب برنمی گردانی تا مروری بر گذشته داشته باشی. اما به خوبی آگاهی از دنیایی که نه چندای دور از تو گذشت و به جمع خاطراتت پیوست. دنیایی که نه حتی همیشه دوست داشتنی و شیرین اما عجیب و جالب برای تو و تنها تو بود. دنیایی که قبل از تو شروع و تمام شد
دنیا به آخر نمی رسد
اعتماد ندارم. هیچ وقت نداشتم و حالا نیز ندارم. پس شاید من هنوز مانند گذشته روی دو پایم محکم و استوار ایستاده ام با همان غرور و اعتماد به نفس همیشه! شاید هنوز گذشته ای اتفاق نیفتاده و تنها یکی از داستان های همیشگی من به روی کاغذ است. من داستانی نوشتم . آنقدر غرق در لحظه شدم که به حقیقت پیوست. شاید گذشته همان آینده نزدیک است
من می خندم. می دوم. می رقصم. می نوشم و مست می شوم. بی خیال از دنیای فعلی. من می شنوم. می بینم. حرف می زنم. احساس می کنم. من احاطه شده ام از آدم ها. دیروز به آینه نگاهی انداختم. مهربان نبود. آینه سیلی محکمی به صورتم زد! نیاز به پرسش نبود. یک نگاه تازه به خود انداختم: همان چشم ها. خسته و در حال مبارزه با امید! همان بینی دهان و گونه های همیشگی. درست مانند گذشته
من پیوسته در حالم. لحظه ای که خودکار را از روی کاغذ برمیدارم تا حرفی دیگر را بنویسم , به همراه حرکت خودکار راه می روم و با خود حرف می زنم. فنجان قهوه ام مدت هاست که روی میز نشسته و من برای پر کردنش از قهوه ای داغ و مست کننده دیگر تلاشی نمی کنم
من هنوز می نویسم. هنوز فکر می کنم. غرق در رویا می شوم و رویا پردازی می کنم. من هنور به حالت مالیخولیایی می رسم و لحظه را برای لحظه ای گم می کنم. باید دانست که لحظه ی گم شده هرگز برنمی گردد. لحظه ی گم شده متغلق به گذشته است نه بیشتر. من هیچ گاه لحظات گم شده را ندیدم. به مانند غرق شدن در یک لحظه می ماند: اگر نجات پیدا کنی لحظه به گذشته می پیوندد و اگر غرق شوی دانستن و ندانستن لحظه دیگر مهم نیست
وقتی به ساعت نگاهی می اندازم عقربه ها را می بینم. یکی با سرعت و دیگری به کندی راه می روند. جالب است. با اینکه ساعت روبه رویم نشسته نمی دانم که چه زمانیست. چشمانم به خواندن شماره های ساعت عادت ندارند
پس می بینی چه گونه به خود می قبولانم که گذشته تنها لحظه ای برایم بوده و هست و خاطرات ارزشی برایم ندارند؟ آیا آگاهی که من در لحظه زیستن را تنها می دانم؟ برایت روشن و آگاه شد لذت ها و دردهای گذشته همه به دست فراموشی سپرده شده اند و من یادی از آنها ندارم
من فریاد می زنم که دیگر گذشته را نمی خوانم و دوست من, ساعت هاست که درباره اش می نویسم! به راستی که من به خوبی گذشته را از یاد برده ام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برایت خوشحالم. تو به سرعت باد پیش می روی. من نیز خواهم دوید. تنها باید باور کرد و من هنوز باور ندارم
..............................................................