Wednesday, February 20, 2008

نمی خوام اما نمیشه


خیلی دلم تنگه. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی
بازم دیوانگی
ببین الان وقته کاره! باید تمام این کارا انجام بشه. ببین ببین آخه پس تو کی می خوای این مسخره بازیا رو تموم کنی؟ آخه تا کی می خوای منو هی نگاه کنی؟ انقدر به من زل نزن. چشمات اذیتم می کنه. نه نه نمی تونم. باور کن. پس چرا هیچی نمی گی؟ یه حرفی بزن. ازم شکایت کن. بهم بگو چقدر اذیتت کردم. بگو چقدر صدام آزارت میده. بهم بگو که دیگه نمی خوای چهرمو ببینی. سکوت نکن. نگام نکن. اون اشکای پشت پرده رو نشونم نده. ببین من میرما! ببین من اگه برم دیگه برنمی گردم. نمی خوای بهم بگی برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم؟ آخه من چی کار کنم؟ چرا نمی گی چرا باهاش بودم؟ چرا توبیخم نمی کنی از اینکه دیگه دوست نداشتم؟ چرا وجودمو کنار نمی زنی وقتی حتی به خودم زحمت نگاه کردن به چشماتو ندادم؟ چرا تنهام نذاشتی وقتی تنهات گذاشتم؟ چرا فریاد نمی زنی وقتی از همون اول می دونستی من باهات نیستم؟ چرا صداتو شکستی؟ چرا نگفتی؟ چرا موندی و گذاشتی تحقیرت کنم؟ چرا ندیدی دوری هامو؟ چرا نشنیدی صدامو؟ چرا نفهمیدی عذر و بهانه هامو؟ چرا هنوز باهامی؟ چرا هنوز همراهمی؟ چرا هنوز صدامی
من چی می تونم بگم؟ پس فقط نگاهش می کنم
..........................................
چرا چرا چرا چرا
خیره شده بود به دوردست ها. نمی دونم دقیقا کجا اما می دونستم منم قبلا سری بهش زدم. خواستم برم کنارش بشینم دستمو دور شونه هاش بندازم بگم: سفر قشنگ و پر دردی بود. منم رفتم. یه آسمون داره پره ستاره . روزاش قشنگه اما شباش قشنگ تر. سوغاتی که با خودت آوردی فقط یه صدای سوخته ست اما یادت نره: لحظه ای که خندیدی, شادمانه فریاد زدی ,بازی کردی, نگاه کردی و تازه احساس کردی, شاید هیچ وقت دیگه برنگرده اما لحظه مال توست. اگرچه همبازیت گذاشت و رفت اما لحظات مال تو و فقط توست. نه من و نه دیگری می تونیم لحظه ای جای تو باشیم. پس بخند و گاهی گریه کن. یاد بگیر و زندگی کن
اما تا خواستم از جام بلند شم که حرفا رو بهش بزنم دیدم که نیست. نمی دونم شایدم انعکاس خودم به روی شیشه قطار بود
....................
خیلی دلم تنگه. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی