Friday, February 29, 2008

تو هم می دونی منم همین طور


چقدر گاهی سفر کردن به گذشته قشنگ و دوست داشتنیه. این طور فکر نمی کنی؟
منم مثل تو و اون و اون یکی که پیشت نشسته شنیدم دیدم و حس کردم. اما هنوز نیرویی منو به گذشته گاهی بر می گردونه و ازم می خواد خاطراتمو براش مرور کنم. شاید اگه همین در خواستو کمی پیش ازم می کرد با دلخوری پیشنهادشو رد می کردم می رفتم به سمت اتاقم درو محکم به هم می کوبیدم بعد انقدر مست می شدم که از همه جا بی خبر بشم و سوالش از یادم بره. بعد سرمو می کردم تو بالش و برای لحظه ای نفس نمی کشیدم. کتاب مورد علاقمو باز می کردم و برای بار هزارم می خوندمش. اما حالا.... دلم می خواد گاهی به همون خاطرات سفر کنم. هر دفعه برام مثل تجربه ای جدیده هر چند گاهی هم دردناک و سیاهه. مثل همون سوالای بی جواب که بالای سرم می چرخندند و می گردند تا سرم گیج بره و دیگه نتونم رو پاهام بایستم
آره زندگی قشنگه اما بعضی وقتا بهت انقدر فشار میاره که دیدن همون قشنگیاش برات کار خیلی سختی میشه. توی همون لحظاته که هم می خوای تنها باشی هم دوستاتو با حرص و ولع می طلبی. با بهترین دوستت درد و دل می کنی و همه داد و فریاداتو سرش خالی می کنی. اونم با کمال صبر و حوصله به حرفات گوش میده و در آخر میگه که همه چی درست میشه و فقط باید صبر کرد. زمان می بره. چقدر از این جمله بدم میاد. زمان می بره. زمان قراره منو کجا ببره؟ یکی میگه واقع گرا باش و حقیقت رو ببین. اما من می گم من رویاپردازم و همه چی رو رویایی و خیالی می بینم. نمی دونم شاید به همین دلیله که هر وقت به نقطه ای از زندگیم می رسم که یکی سیلی محکمی بهم میزنه و به قول خودش منو از خواب غفلت بیدار می کنه من مدت ها گیج می زنم و وقتی به خودم میام متوجه میشم که مدت هاست منو و وجودمو ترک کرده. به بی وفایی آدما دیگه عادت کردم. اما از اینکه همیشه خودمو ازشون قائم می کنم و قسمتی از وجودمو نشونشون میدم که حتی خودم ازش فراریم خسته شدم. می دونی فکر می کنم زمان این رسیده که یه سفر برم اما کجا نمی دونم. راستی من دوست دارم یه کم بازی کنم اما همبازی ندارم. دلم لک زده برای یه بازی هرچند کوتاه . هر چند دروغین
چقدر سخته سخته سخته سخته سخته سخته سخته سخته سخته سخته