Tuesday, April 01, 2008

همین جوری

ثانیه شماری می کنم. اما هنوز راضی نیستم. ورق پاره می کنم اما جواب نمی ده. هنوز می شمارم. باید بنویسم
کلافه شدم از دستت
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
هنوزم هیچی. دنیای کلماتم گنگ و خسته است. چملات معناشون رو از دست دادند. من به نوشته هام نگاه می کنم و با نقرت هر ورقی رو که جمله ای به روش با خط ناخوانام نوشته ام مچاله می کنم و به اطرافم پرتاب می کنم. امشب از مستی هم خبری نیست. سرم درد می کنه و می دونم داروش تنها یه جمله ی رضایت بخشه. گاهی رسیدن به ساده ترین لحظات زندگی دست نیافتنی به نظر میاد و این در حالیه که خودت خوب می دونی به دستش میاری. روزی وقتی انتظارشو نداری به سراغت میاد. اما تو خسته ای و عطشت به زودی بر طرف نمیشه. هوا عالیه! نم نمک بارون و کمی مه آلود. شاید برای قدم زدن شبونم سری به محل همیشگی بزنم. خیلی وقته با شب درد و دل نکردم. شاید شب با تمام سیاهیش نور امیدی برای من باشه
درست مثل همیشه
قصه همیشگی من تکرار میشه
من خیانت کردم
مقصر نیستم
مدت هاست بازی نکردم
من عاشق نشدم