Sunday, March 09, 2008

مبارزه

خب این یه داستان خیالی نیست
دیروز با یکی که تازگی بهش میگم دوست رفته بودم خیابون گردی. آره. تو برف و سرما و سوز پدر و مادر درآور تورنتو ما تصمیم گرفتیم که بریم و قلب شهرو رو بشکنیم. از همه چی حرف زدیم. از هر چی که فکرشو بشه کرد. مدت ها بود مثل گذشته نخندیده بودم اما دیروز هیچ مانعی برای خندیدن وجود نداشت. تمام این حرفا به کنار که چه ها بین من و دوست رد و بدل شد
بهم جمله ی خیلی ساده ای رو گفت. برای چند لحظه من و دوست ساکت بودیم و آروم آروم برفا رو با قدمامون به این ور و اون ور پرت می کردیم که بدون هیچ مقدمه ای ایستاد رو به من کرد و گفت: نازنین اگه من تونستم نجات پیدا کنم و خودمو از این دنیا رها بدون شک تو هم می تونی
در جواب بهش نگاهی انداختم و با صدای بلند خندیدم. تنها خندیدم
.............................................................
هر روز هر لحظه هر ثانیه در حال مبارزه ایم. مبارزه با خود با دوست با دشمن با هوا با انسان با آزادی با آمار با ارزش با لحظه با فردا با زندگی. پس کی از پا در میایم و تازه متوجه میشیم هیچ کدوم ارزشی نداشته و همه تنها بهانه ای برای سرزنش کردن خودمون بوده. برای اینکه تمام اشتباهاتمونو بندازیم گردن یه عامل دیگه. خودمون غافل از اینیم که تو این مبارزه برنده ای وجود نداره و همه ی ما در آخر بازنده ایم. ما همه به نوعی زندگیمونو باختیم